انتخابهای ما بیشتر از استعدادهایمان ، شخصیت واقعی ما رو نشون میدن هری پوتر و تالار اسرار جی کی رولینگ
تنها چیزهای جالب در اینجا گلها و مناظر بودند. و بنابراین چون هیچ دلیل منطقی برای آمدن به اینجا وجود نداشت کسی نمیآمد. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
ما نمیتواین کسی را دوست بداریم، بیاین که بی اختیار بخواهیم او را در قلب خود جای دهیم؛ حال آنکه بودن، یعنی هدیه دادن قلبمان به آنها که دوستشان داریم. بیآنکه آنها را به سوی خود فرا خوانیم؛ پس چگونه میتوان قلبی را تا ابد هدیه کرد؟
پاسخ این سوال را تو میدانی…
پاسخ این سوال حفظ ابهام این سوال در تمام طول زندگی است. یعنی پاسخ ندادن، یعنی تا ابد در درون سوال ماندن، رقصان و خندان… فراتر از بودن کریستین بوبن
کارهای کوچکی را انجام میدهی که یادت داده اند. هیچ درکی از کارهایی که میکنی نداری و بعد هم میمیری. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
نباید دنبال عوض کردن دنیا رفت. دنیا خیلی وقت است که راه افتاده و از همان اول، منحرف شده و راه درازی را پشت سر گذاشته است. دنیا را هر طور هم که خراب کنی و از نو بسازی، باز همین دنیاست! خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریده اند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درخت ها، اسب ها، کالسکهها و حتا آن گنجشکها برای سرگرمی من به وجود آمده اند. بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند. سال بلوا عباس معروفی
وقتی کسی دلش میخواهد مهربان باشد، نباید نامهربانی هایش را به دل گرفت. آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونتگومری
ما فنا شدیم. هر یک به تنهایی به سوی فانوس دریایی ویرجینیا وولف
لذت زندگی چیست؟ آن دیگر چیست؟ تنها ساعاتی خوش پس از فروکش کردن یک تب، ساعاتی که در آن خود را از برای رنجی بزرگتر مهیا میکنی دوشس ملفی جان وبستر
دهقانانی زمخت با خیشهای خود قلب زن را شخم میزدند. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
احساس سنگینی میکرد، بعد سردش شد و عاقبت از هوش رفت.
واقعیت به سراغش آمده بود و معجزه میدان را خالی کرده بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
امید سرگردان نزد گروهی گرانبهاست؛
اما نزد گروهی دیگر جز فریب آرزوهای دور و دراز نیست. آنتیگونه سوفوکلس
زندگی در انزوا سیستم ایمنی ذهن را ضعیف میکند و مغز مستعد هجوم افکار غیرعادی میشود جزء از کل استیو تولتز
بیشتر نویسندگان آدمهای عجیبیاند. درست با همان شرایط ذهنی که به خواب رفتهاند از خواب بیدار میشوند و در تخیلاتشان زندگی میکنند. هر چند خیال محض است، اما تمام وقتشان را میگیرد. آنها که از راه ادبیات و فعالیتهای مرتبط با آن ارتزاق میکنند و در حقیقت شغل مناسبی ندارند، از قضا تعدادشان هم کم نیست. چون برخلاف باور عامه، پول در این کار است. هر چند بیشتر آن نصیب ناشر و توزیعکننده میشود. بهندرت از خانه بیرون میآیند و به همین دلیل تنها کاری که انجام میدهند نشستن پشت کامپیوتر یا ماشین تحریر است. مجنونهایی هستند که هنوز از ماشین تحریر استفاده میکنند. برای همین به محض اینکه متنهای تایپشدهاشان را تحویل میگیریم باید آنها را اسکن کنیم؛ آن هم با یک انضباط شخصیِ عجیب و غریب. شیفتگیها خابیر ماریاس
پول نژاد و کشور نداره، وقتی رفت تو جیبم دیگه نمیدونم کی بهِم داده بودش. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
هر کسی اثری… ردی، نشانهای به جا میگذارد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آنقدر عمیق دوستت دارم که بتوانم در برابر این وضع تا مدتی مدید مقاومت کنم و تو را با نیروی عشق نگهت دارم. اما هر بار این نیرو در من فرو میشکند و ممکن است روزی از راه برسد که دیگر نیرویی برای نگه داشتن تو نداشته باشم و فقط توان رنج کشیدن برایم بماند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چیزی که میخواستم، کوچکترین چیز در دنیا بود: این که شبیه شخصی دیگر باشم. ارباب انتقام فیلیپ راث
صبر مثل مادیانی است که هر قدر هم خسته باشد به راهش اداممه میدهد. ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونتگومری
راهی که آدم اول باید پیش بگیره راهیه که دست آخر فکرشو کرده اندوه عیسی (مجموعه داستان و نمایشنامه) ولفگانگ بورشرت
ولی دروغ میگفت. هر وقت دروغ میگفت وسط حرفش چشمهایش سیاهتر میشد. او سرخپوست اسپوکن بود که خوب دروغ نمیگفت، و این معنی نداشت. ما سرخپوستها باید دروغگوهای ماهرتری باشیم، با توجه به اینکه وقت و بیوقت دروغ تحویلمان میدهند.
گفتم: «مامان، بدجوری ناخوشه، اگه پیش دامپزشک نبریمش از دست میره.»
نگاه تندی به من انداخت. حالا دیگر چشمهایش آنقدر سیاه نبود. فهمیدم میخواهد راستش را بگوید. باور کنید، وقتهایی هست که آدم آخرین چیزی که میخواهد بشنود حقیقت است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
بایدها و نبایدهای سال نو اعترافی است حاکی از اینکه میدانیم مقصر بدبختی هایمان خودمان هستیم نه دیگران. جزء از کل استیو تولتز
چیزی که من ازش متنفرم ؛ این است که کسی دلش غنج بزند برای پولی که مستحقش است ، آن وقت دائم خدا بگوید قابلی ندارد حالا بعد حساب میکنیم و از این طور دوروییهای نفرت آوری که من هیچ وقت خدا تحملش را ندارم و همیشه ؛ هر وقت که با آن رو به رو میشوم حالت استفراغ بهم دست میدهد و دلم میخواهد روی صورت طرف بالا بیاورم. و درست وقتی که؛دستمالی چیی هم آن دور و بر نباشد تا خودش را با آن پاک کند. کافه پیانو فرهاد جعفری
ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه میبریم. بار هستی میلان کوندرا
هر کسی میتواند با یک شلوارک و یک جفت کفش ورزشی صدمتر را خوب بدود، ولی اگر بار و بندیل به دوندهها آویزان کنید، کسانی از خط پایان عبور میکنند که توانمندی بیشتری دارند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
در یک زندگی یکنواخت، این زمان است که ما را به دنبال خود میکشد، اما به هر رو زمانی فرا میرسد که ما باید زمان را به دنبال خود بکشیم. ما به امید آینده زنگی میکنیم، به امید «فردا» ، «بعدها» ، «هنگامیکه دستت به جایی بند شد» ، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت میفهمی». این تردیدها دلپذیرند؛ زیرا همگی به مرگ میانجامند. سرانجام روزی فرامیرسد که انسان، جوانی خود را درمییابد و میگوید سیساله شده است؛ بنابراین درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی میبیند، در آن جایگزین میشود، درمییابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانهی گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی میکند؛ فردا و او آرزوی فردا را دارد درحالیکه باید با تمام وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی، همان پوچ است. افسانه سیزیف آلبر کامو
به چشمهای سیاه لونا نگاه کردم. او از نژاد سرخپوستهای مایای گواتمالا بود، با پوست قهوهای تیره، موهای صاف مشکی و قدی کوتاه و من با قد متوسط و پوست قهوهای تیره، مخلوطی از نژادهای اسپانیایی و آزتک از گورِرو مکزیک بودم که موی فرفریام نشان میداد خون بردههای افریقایی در رگهایم جاری است. ما دو ورق از کتاب تاریخ جهان بودیم، میتوانستی از کتاب جدامان کنی و مچاله توی سطلآشغال بیندازی. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
شرط دوم: فقط به خاطر اینکه «زمان خالی پیدا کردهاید «به دیدارش نروید.
پیام این شرط؟ او پیش از نیازهای اساسی شما اولویت بندی نمیشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همین که پایم را میگذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر میروم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر میشود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست
توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمیشوم
.
از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتابهای جیبی چاپ شان میکرد و آدم دلش ضعف میرفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافههای درجه دو و سه برنامه اجرا میکنند؛ چه میشود که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط میبندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد.
.
اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست. بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست. و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخههای تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کنارههای کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبههای شان ریخته باشد، سختتر ورق میخورند. کافه پیانو فرهاد جعفری
حمایت شما از آزادی اندیشه انگار مبدل به کاسبی خوبی شده است، اینطور نیست؟ در حالی که میکوشید اینطور نشان دهید که مناطق دیگر زیر یوغ تفتیش عقاید است و در آن نقاط انسانها را میسوزانند، خودتان نیز از این طرف با چندرغاز حق الزحمه استادان را میپردازید. شماها به خودتان اجازه میدهید تا در ازا این حمایت در برابر دادگاه تفتیش عقاید پایینترین دستمزدها را به آموزگارانتان بپردازید. زندگی گالیله برتولت برشت
ساربان گفت: کسی که به صحرا قدم میگذارد، نمیتواند برگردد. وقتی نمیتوانیم برگردیم، تنها باید به فکر بهترین روش پیش روی باشیم. سایر چیزها، از جمله خطر، به الله مربوط میشود…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 92 کیمیاگر پائولو کوئیلو
گفته ای آشپزی را دوست داری. شمس تبریزی دنیا را به دیگی بزرگ تشبیه میکرد. دیگی که آشی مهم در آن میپزد. اعمالمان، احساساتمان، حرف هایمان، حتی فکرهایمان را توی این دیگ میریزند. برای همین باید از خود بپرسیم چه چیزی به این آشِ در هم جوشِ جهانی اضافه کرده ایم. دلخوری، عصبانیت، خونخواهی و خشونت؟ یا #عشق، #ایمان و #هماهنگی؟ ملت عشق الیف شافاک
به نظر من زنها خیلی خوشبخت هستند که در آن واحد دارای دو خط مشی هستند. یک بخش مربوط به خودشان و بخش دیگر نقش آنها در تاریخ است. آنها بیشتر از ما، به زندگیشان میرسند؛ آنها تجربه میکنند؛ خیلی بیشتر از ما مشتاق به تغییر آدمها هستند. نزدیکی حنیف قریشی
نور به هرچه که بخورد، چیز خوبی است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
جان سالیسبوری با کتاب پولیکراتیکوس (۱۱۵۹) خود به مشهورترین نویسندهٔ مسیحی تبدیل شد که جامعه را با بدن انسان مقایسه میکرد تا از این قیاس برای توجیه نابرابری طبیعی استفاده کند. در دستور سالیسبوری هر عنصری در کشور، یک همتا در بدن داشت: حاکم سر بود، مجلس قلب، دادگاه پهلوها، مقامات رسمی و قضات، چشمها، گوشها و زبان بودند. خزانهداری معده و رودهها، ارتش دستها و دهقانان و طبقهٔ کارگر پاها بودند. این تصویر، مفهومی را تقویت کرد که هر عضو جامعه برای ایفای نقشی تغییرناپذیر گماشته شده است؛ طرحی که باعث میشد اگر دهقانی بخواهد در ملک اربابی زندگی کند و حرفش را به کرسی بنشاند، به همان اندازه مضحک باشد که انگشت پا، رؤیای چشم بودن را در سر بپروراند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
این خون نیست که باعث بزرگی میشه و یه نفر رو ارباب میکنه. زندگیه، اگه زندگی بقیه رو بنوشی، زندگی خودت طولانیتر میشه. گوشتشون رو بخوری ، گوشت خودت قویتر میشه. اگه از زیبایی تغذیه کنی، خودت زیباتر میشی. رویای تبآلود جورج مارتین
وقتی عظمت این حس را تجربه کنید، به هرجا نگاه کنید، آنرا میبینید. آن وقت این حس عظیم، دلش میخواهد خودش را در هر کلمهای که میگویید، بروز بدهد. هر روز دیوید لویتان
تو هیچ مترس چون بخشوده شده ای، اما برای جامعه فاسدی که تو را مجبور کرده است تا از بین مرگ و بی آبرویی یکی را انتخاب کنی، بخشایش وجود ندارد. نان و شراب اینیاتسیو سیلونه
میگویی: «من مشتاقم اما…». باور کن هر بار که «اما» را به آخر جملهات اضافه میکنی، خودت را قربانی خواهی کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
باید برای همسایهها مرده باشم، نه این که مرده باشم، اصلا نباشم. برای آن پیرمرد که در ساحل از لبخندم عکس گرفت باید نیم ساعت بعد یا دو دقیقه بعد مرده باشم، نیست شده باشم.
برای تمام نانواها، کارمندها و بلیط فروشهای سینما، کسانی که زمانی رو به روی شان ایستاده اند مرده اند. روزی صد بار در ذهن دیگران نیست و نابود میشویم". بودای رستوران گردباد حامد حبیبی
هر جنگی به خاطر صلح در میگیرد، و هر صلحی مقدمه ای است بر جنگ. سال بلوا عباس معروفی
خانوادههای خوشبخت همه مثل همند، اما خانوادههای شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
شاید بخش خوب و قوی شخصیت او این باشد که همیشه آماده است تمام وقت آزادش را صرف کاری بکند؛ مثلا از من یک ورزشکار بسازد. او میگوید همهی انسانها با عضله به دنیا میآیند و باید از آن استفاده کنند. اما شاید نقطهضعف شخصیت او این باشد که تاب تحمل این احتمال را ندارد که شاید من به جای ورزشکارشدن، برنامهی دیگری برای آیندهام داشته باشم! دختر پرتقالی یوستین گردر
من معدن اطلاعات بی فایدهام. نامناپذیر ساموئل بکت
تلفن زنگ زد. برش داشتم.
«بله؟»
«آقای بلان شما یکی از برندگان قرعه کشی جوایز ما هستید. جایزه ی شما میتونه یک دستگاه تلویزیون ،یک سفر به سومالی ،پنج هزار دلار یا یک عدد چتر تاشو باشه. ما یه اتاق به همراه صبحانه ی مجانی هم براتون در نظر گرفته یم. کاری که باید بکنید اینه که در یکی از سمینارهای ما شرکت کنید. ما در این سمینار به شما تعداد بی شماری املاک ارزشمند پیشنهاد میدیم…»
گفتم «هی آقا.»
«بله آقا.»
«خر خودتی!»
گوشی را گذاشتم. به تلفن خیره شدم. وسیله ی لعنتی. ولی برای تلفن کردن به پلیس لازم بود. از کجا معلوم. عامه پسند چارلز بوکفسکی
تک و تنها بودم. مابین چندین میلیون آدم مثل این بود که در قایق شکستهای نشستهام و در میان دریا گم شدهام. زنده به گور صادق هدایت
راهحل تمام این مشکلات این است که تصویری جدید و دقیقتر از عملکرد عاطفی را برای خود هنجارسازی کنیم: اینکه روشن کنیم شکننده بودن و نیاز همیشگی به قوت قلب داشتن، بهویژه در مورد رابطهٔ جنسی، نشان از پختگی و سلامت ما دارد. به این دلیل رنج میبریم که زندگی بزرگسالی، یک تصویر بیش از حد قوی از نحوهٔ عملکرد به ما تحمیل میکند. زندگی بزرگسالی سعی میکند به ما آموزش دهد بهطور غیرمعقولی مستقل و آسیبناپذیر باشیم. به ما پیشنهاد میدهد که درست نیست بابت چند ساعت دوری، از او بخواهیم به ما نشان دهد که ما را دوست دارد. یا اینکه به این خاطر که در مهمانی توجه زیادی به ما نکرده و وقتی میخواستیم مهمانی را ترک کنیم او دوست داشت بماند، از او بخواهیم ثابت کند از ما دل نکنده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همیشه بیشتر آن میپسندیده ام که خودم را و نه گیتی را متّهم کنم؛ نه از سرِ نیک نهادی: واسه آنکه از خودم جز خودم را به دست نیاورم. این غرور، فروتنی را کنار نمیگذاشت: من از آن رو با رضا و رغبتِ بیشتر خودم را خطاپذیر میدانستم که شکستهایم ناگزیر کوتاهترین راه برای رفتن به نیکی بودند. کلمات ژان پل سارتر
به همهی آن نهنگهایی فکر میکنم که سلطان دریاها بودند و در دریاها با شادی شنا میکردند. غیراز ماهیهای مرکب غول پیکر دشمن دیگری نداشتند. بعد یک مرتبه انسان ظالم شروع کرد که به کشتن آنها، قرنها و قرنها و قرنها. هزار تا هزار تا شکارشان کرد تا بالاخره چند نوع آنها تقریبا از بین رفت. بی خود نیست که این جانوران بیچاره این هم ناله و شکوه میکنند. طولانیترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
ابدیت یعنی حیات بی پایان، محلی برای پرواز دائمی پرنده عشق تا شادی قلب مان را به بیشترین درجه برساند. بلندیهای بادگیر امیلی برونته
آیا کار درستی است دوستها از پشت به هم خنجر بزنند؟ این کار فقط از دست دشمنان بر میآید. کسی که دوست خود را از پشت بزند دیگر دشمن او محسوب میشود و حقش است که از پشت خنجر بخورد. جوجه تیغی صلحی دلک
آنکه میخندد همواره در موقعیتی برتر از آنکه بر او میخندند واقع است. فرودستان، تحقیرشدگان، بردگان و محکومان در تحمل وضعیت ناسازگار خود همیشه از خنده نیرو گرفتهاند، و این به آنها امید داده است که خواهند توانست سرنوشتشان را بگردانند. آنکه به مسلخ میبرندش چه بسا هزلی گزنده بگوید، اما آنکه به رهبری برگزیده شده،به قول گفتنی «شوخی سرش نمیشود.» به همین دلیل است که طنزِ فرودستان وجود دارد، اما مثلا «طنز قهرمانی» یا «طنز شاهی» وجود ندارد. شوایک یاروسالو هاشک
هنوز غنچهها گل میدادند و این چنگ زدن به زندگی، علیرغم خرابی ایجادشده، برای کایرا حیرتآور بود. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
دنیای عجیب همچنان به راه خود میرود: بازوهای بریده در آفریقا، سرهای بریده در عراق، و در ذهن من جنگی دیگر. مردی در تاریکی پل استر
آن قدیم قدیما که صوت خوش رو بین پرندهها تقسیم میکردن همه ی پرندهها از اشراق و مشرق راه افتادن تا آوازی برای خودشون انتخاب کنن.
بلبل و قناری قبل از همه رسیده بودن و بهترین صوت هارو برای خودشون برداشته بودن. بعد بقیه از راه رسیده بودن. هرکه زودتر رسید سهم بیشتری نصیبش شد. این طوری شد که صوت خوش ته کشید و چیزی به کموتر نرسید. کموتر گله کرد و گفت من پیک دل داده هایم چرا باید بی نصیب باشم از صوت خوش؟ جواب شنید همینه که هست. هر کاری میخوای بکن. پرندهها هم پر کشیدن و با آوازهاشون رفتن و کموتر را تنها گذاشتن. کموتر از ناراحتی هی گفت: «بدبختی… بدبختی…» از آن روز به بعد صوت کموتر شد همین کلمه بدبختی. هرجاهم بره رزق و روزی و سلامتی و خوشبختیو میبره از اونجا عاشقانه فریبا کلهر
این نقطه اشتراک زنها و فرشته هاست که رنج بشریت بر دوش آنهاست. اوژنی گرانده اونوره دوبالزاک
متلاشی شدن دنیا دیگه نامحسوس نیست، این روزا صدای بلند جز خوردنش بلنده! توی هر شهر این دنیا بوی همبرگر بی هیچ شرم و حیایی توی خیابونها رژه میره و دنبال دوستان قدیمی میگرده! توی قصههای پریان سنتی جادوگر شرور زشته ولی توی قصههای جدید گونههای جدید داره و ایمپلنت سیلیکونی! آدمها هیچ رمز و رازی ندارن چون مدام مشغول وراجی ان! باور همونقد مسیر رو روشن میکنه که چشم بند! گوش میدی جسپر؟ بعضی وقتها که دیر وقت داری توی شهر قدم میزنی و زنی از روبرو بهت نزدیک میشه، میبینی راهش رو کج میکنه و از یه مسیر دیگه میره. چرا؟ چون یکی از اعضای جنس تو به زنها دست درازی میکنه و بچهها رو آزار میده! جزء از کل استیو تولتز
برایم از جزئیات بنویس. بگو چه میکنی، چگونهای، به چه فکر میکنی. اعتماد مرا از یاد نبر و فراموش نکن که اعتماد تو تنها پاسخ آن است. همه چیز را به من بگو، هیچ چیز را حذف نکن، حتی در مورد کسانی که ممکن است آزردهخاطرم کنند. هیچ چیزی دربارهٔ تو وجود ندارد که نتوانم درک کنم، که قلب من نتواند بپذیرد. حالا میدانم که تو را تا آخر دوست خواهم داشت، رغمارغم تمام دردها. من هرگز تو را قضاوت نکردم و هرگز متنفر نشدم از تو. هرگز بلد نبودهام دوستت بدارم، اما با تمام توان و تجربهام، با هر آنچه میدانستم و هر آنچه یاد گرفتهام، دوستت داشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یک تفاوت بزرگ بین من و خواهرم همین است. من مجله هایی که پر از عکسهای آن جوری است قایم میکنم و خواهرم رمانهای شیرین و لطیفی را که راجع به عکسهای آن جوری است خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
خدایا من سزاوار آن چه بر سرم آمد نبودم. اگر تو بر من چنین کردی، من هم میتوانم با دیگران چنین کنم. عدالت همین است.
شیطان وحشت کرد.
آن مرد رو به خدا کفر میگفت، اما پس از دو سال این نخستین بار بود که میشنید مرد رو به خدا سخن میگوید!
این نشانه ی بدی بود. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
«وقتی تلاشی نباشد، شکستی هم نیست. شکستی که نباشد، تحقیری هم نیست. بنابراین عزت نفس ما در این دنیا کاملاً وابسته به این است که خودمان تصمیم بگیریم چطور باشیم و چهکار کنیم. این عزت نفس حس ما را به واقعیتهایمان و پتانسیلهای فرضی ما تعیین میکند» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
همه مردم استحاق شادی دارند و حالا نوبت توست ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
تنها چیزی که ارزش گفتن دارد همین است احساسی که آدم دارد. خانم دلوی ویرجینیا وولف
در جهانی که هیچ چیزش پابرجا نیست ما اعتقادات راسخ خودمان را داریم سوء تفاهم آلبر کامو
مساله اساسی که برایم مطرح شد دیگر این نبود که «زندگی چیست؟» بلکه این بود که چگونه باید این زندگی بی ارزش را، که البته از یک دیدگاه ارزشی بی همتا داشت، گذراند. چگونه باید از زندگی استفاده کرد؟ برای چه هدفی؟ برای منافع شخصی، یا به نفع بشریت؟ چگونه میتوان از این موقعیت نامساعد بهترین بهره را گرفت؟ دوست بازیافته فرد اولمن
قانون جاذبه شماره ۷۳
معمولاً بهترین راه برای درست کردن یک رابطه و حل کردن مشکل این است که او از تلاش شما برای انجام این کار بویی نبرد. وقتی خیلی بی سر و صدا روال همیشگی رابطه را تغییر میدهید و آن را با شیوههای دیگری جایگزین میکنید، این کار از نظر روانی او را به سمت شما جذب میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آیا الآن میتوانی باور کنی که وقتی در امتحان ریاضی دبیرستان نمرهی بد میگرفتی، چقدر ناراحت میشدی؟ حالا حتی مشکلات خیلی بزرگتر، کاملا متفاوت به نظر میرسند. با این همه، از تمام آنها گذشتی و نهایتا آن مشکلات به ساختن و قویتر کردن کسی که در حال حاضر هستی، کمک کردند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما باید برای آرزوهای خود محدودیت قایل شویم، تمایلات خود را مهار کرده بر خشم خود غلبه کنیم. همواره در ذهن خود این حقیقت را در نظر بگیریم که هر کس تنها میتواند سهم بسیار کوچکی از چیزهایی که ارزش داشتن را دارند به دست آورد…
(#آرتور_شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
همه گونه وسایل راحتی جسمی داشتم و زندگیِ من مثل ماشین اداره میشد،
ولی مانع از این نبود که فقدان یک چیزی را حس کنم، یک چیز غیر قابل وصف ولی لازم، قدری حیات، یک ذره روح.
حقیقت این است که من نتوانسته بودم بفهمم که چه چیز در زندگیِ من کم است.
هرگز تمنیات و آرزوهای خود را تجزیه و تحلیل نکرده بودم،
فقط گاهی یک شعاع درخشنده، یک نت موسیقی، یک نگاه، یک چیز شیرین و دلپذیر، یک حس لازمه حیات و زندگی، برای یک لحظه خود را نشان میداد.
مرا به طرف خود میکشید و مثل نفسی ناپدید میشد و از بین میرفت پر شارلوت مری ماتیسن
همه چیز در جهانی از ابهام کمرنگ میشد تا جایی که حتی از درستی تاریخ روز نیز مطمئن نبودی. 1984 جورج اورول
فردی که #ثروت_درونی دارد از دنیای بیرون چیزی نمیخواهد، مگر موهبت #فراغت بدون مزاحمت که به او اجازه میدهد از ثروت درونی، یعنی توانمندیهای ذهنی خود لذت ببرد درمان شوپنهاور اروین یالوم
توجه کنید من اکنون، بیشتر از ضمیر اول شخص مفرد استفاده میکنم: «من تصمیم گرفتم… درخواست دادم… رویکرد درمانی من.» وقتی به گذشته نگاه میکنم و خاکستر رابطهام با پائولا را زیر و رو میکنم، درمییابم این ضمایر اول شخص، از پیش خبر از نابودی عشقمان را میداد. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدمهای بیچاره و بدبخت بایستی از هم دوری کنند، تا بدبختیشان به هم سرایت نکند و بیشتر نشود. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
ویولانت هر چه بیشتر دچار ملال میشد، دیگر هیچ گاه خودش نبود. آن گاه، بیسیرتی دنیای اشراف که تا آن زمان اعتنایی به آن نداشت، بر او گران آمد و او را سخت آزرد؛ همچنان که سختی فصلها بدن ناتوان از بیماری را از پای درمیآورد. خوشیها و روزها مارسل پروست
مسیری که در زندگی دنبال میکنی، همانیست که عمیقترین و ناخودآگاهترین افکارت به تو دیکته کرده است. ذهنت دائما تو را در میان مسیر به جلو میراند، چه این همان مسیری باشد که آگاهانه انتخابش کردهای چه نباشد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آدمهایی بودن که سعی کردن چاپ کتابشون رو جلو بندازن تا پدرشون بعد از دیدن کتاب فکر کنه پسرش یک نویسندهی خبره است و با خیال راحت بمیره، دیگه چه اهمیتی داره اگه پسر، بعد از رفتن پدرش حتی دهتا کتاب بنویسه؟ آدمها تلاشهای بیهودهای کردن برای آشتی دو نفر تا فردی رو به موت فکر کنه اونها آشتی کردن و همهچیز درست و مرتبه. این کار چه اهمیتی داره اگه دو روز بعد از مرگ طرف، اون دو نفر دعوای جدی راه بندازن؟ اون چیزی که قبل از مرگ اتفاق میافته مهمه. شیفتگیها خابیر ماریاس
جوانک فکر کرد: بین گوسفندها و گنج گیر کرده ام. میبایست میان چیزی که به آن عادت کرده بود و چیزی که دلش میخواست ، تصمیم میگرفت.
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 45 کیمیاگر پائولو کوئیلو
از همین میترسم. آدم به کسی یا چیزی عادت کند و ان وقت آن کس یا ان چیز قالش بگذارد. میفهمی چه میخواهم بگویم ؟ خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
کاری که تو خانه ی ما رسم بود. و هر وقت که یک کدام از ما دلش برای آن دیگری تنگ میشد میرفت توی کمد اتاق او و چند دقیقه ای توی کمد او همه چیز را بو میکشید و ریه هایش را از عطر تن و لباس آن دیگری پر میکرد. کافه پیانو فرهاد جعفری
آن قدر دنیا پر از چیزهای جور واجور است که مطمئنم همه ی ما باید هم چون پادشاهان خوشبخت باشیم بابا لنگ دراز جین وبستر
بسیار عالی کنیز سفید منوچهر دبیرمنش
قصه ای نیست، ترانه ای نیست، تنها دلتنگیست…
آنچه که در من روییده و مرا از خود سرشار کرده غربت است. هرچند در وسعتش گم شده ام، ولی خود را اسیر آن نمیبینم…
غربت ریشه ای نداشته تا با تار وپود وجودم اجین شود. اگر در این وسعت بی انتها غرق شوم، هرگز با آن یکی نخواهم شد…
چرا که میدانم عمق این اقیانوس دلتنگی بیش از یک بند انگشت نیست… پیلههای شیشهای سعید افشار
دیدن خوشحالی مامان و تماشای گلهای آفتابگردان پشت پنجره دلم را روشن کرد و به آینده امیدوار شدم. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
آدمها گیجم میکنند. دو تا دلیل دارد. دلیل اول آنکه مردم میتوانند بدون اینکه حتی یک کلمه بر زبان بیاورند؛ حرفهای زیادی بزنند. سیوبان میگوید اگر یک ابرویت را بالا بیندازی این کار میتواند چند معنی مختلف بدهد. میتواند به این معنی باشد که میخواهم با تو رابطه جنسی داشته باشم و همین طور میتواند به این معنی باشد که حرفی که زدی خیلی احمقانه است. سیوبان هم چنین میگوید که اگر دهانت را ببندی و از بینی ات نفس عمیقی بیرون بدهی معنایش این است که خیلی احساس آرامش و آسودگی میکنی و یا حوصله ات سر رفته و یا عصبانی هستی و همه این معناها بستگی به این دارد که چقدر هوا از بینی ات خارج شود و با چه سرعتی خارج شود و وقتی این کار را میکنی لب هایت چه شکلی شده باشد و یا در چه وضعیتی نشسته باشی و هزاران چیز دیگر که فهمیدن آنها ظرف چند ثانیه واقعا مشکل است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
«کسی که یک زندگی را نجات میدهد، کل دنیا را نجات میدهد.» بافته لائتیسیا کولومبانی
به من میگفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر میگرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی میکنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا میزد،لحن صداش طوری بود که حس میکردم مادرم داره صدام میزنه،روزهای اول کلی کلافم میکرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش میگفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب میدادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح میشنیدم،فکر میکردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبحها بیدارش میکرد بهش التماس میکردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که میرفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر میگشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف میزنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی میکردم که یکیشون فکر میکرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر میکرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت میکردم که فقط جواب زنِ همسایه رو میدادم،اما هر بار که داستان رو تعریف میکردم دکترها میگفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی میکنه!
دیگه کم کم داشت باورم میشد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
آدم احساس میکند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته میشود، با آن تنش دائمیاش رمق میبازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ میشود و از آرمان گذشتهاش درمیگذرد، آرمان گذشته داغان میشود و به صورت غبار درمیآید و اگر زندگی تازهای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را میخواهد. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
سلام. من این کتاب رو بیش از چهار بار خوندم. کتابیه که خیلی هیجانهای خاصی داره. اما نوعی حس فمینیسم هم کم و بیش درش هست. من با خانم دکتر الیزا سعیدی از نزدیک آشنایی ندارم اما وقتی از روی کنجکاوی از انتشاراتی که کتاب رو ازش خریدم در مورد ایشون سوال کردم متوجه شدم همه نوشتههای ایشون تو این تیپ هستند و جنجالی و پژوهشی هستند آموزندن و کوتاه و جدی انگار این زن تو جامعه در حال شکار لحظه هاست و اونها رو از دید یه عینک شفاف میبینه و برای ما تعریف میکنه. از وقتی این کتاب رو خوندم نگرش جدیتری به زندگی پیدا کردم و به هر کسی اعتماد نمیکنم. شنیدم کل کتاب این نیست و بخشهای زیادیشو نگه داشتن و نمیخان در ایران چاپ کنن و گفتن شاید یک روز کلش رو چاپ کردن. من ابر زن دو و سه رو که نوشتن رو نخوندم هنوز و منتظرشم یه جایی نوشته بودن ایشون باستان شناسن و پزشک اسکلتهای باستانی و کتاب هایی در اون مورد هم دارن. در کل از ماجرای این کتاب خیلی راضی هستم که خیلی منطقی و علمیه. جنایی و عاطفی تراژدی و شادی. خیلی خوبه امیدوارم خانم دکتر این مطالب رو ببینن و من خیلی دوست دارم این شخصیت و نویسنده عجیب رو از نزدیک ببینم. فقط یک انتقاد به انتشارات این کتاب دارم که اصلا ویرایش این کتاب و حروف چینی اش رو نپسندیدم. خانم دکتر امیدوارم یک روز از نزدیک ببینمتون و همون امضای معروف پای کتیبه پیام صلحتون رو که روی کتابتون زدید برای من هم با خط و خودکار خودتون بزنید. برای نوشتن ابرزن براتون تبریکات فراوان دارم و الان خواهرم مشغول خوندن کتابتونه. به همشهری بودنم با شما افتخار میکنم. او هم 1 زن بود (ابرزن) الیزا سعیدی
عشق من، این هفتهای که میآید، این روزهایی که بی تو میگذرند، ماههایی که تو اینجا نیستی تا مایهٔ آرامش و امیدم باشی. آخ که چقدر سخت است!
مراقب خودت باش، خیلی مراقب خودت باش. در سختی و آسایش با تو خوشبخت بودهام، خیلی به حضورت نیاز دارم، به لبخندهایت، به خندههایی که به من میبخشیدی، به اعتمادی که به من میدادی، به غم و خشمی که در من میساختی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
قانون جاذبه شماره ۵۳
وقتی زنی بیش از اندازه «انعطاف پذیر» باشد، بعضی مردها ترغیب میشوند که به او بی احترامی کنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
شهریار کوچولو که وقتی چیزی میپرسید دیگر تا جوابش را نمیگرفت دست بردار نبود دوباره پرسید:
-پانصد و یک میلیون چی؟
تاجر پیشه سرش را بلند کرد:
-تو این پنجاه و چهار سالی که ساکن این اخترکم همهاش سه بار گرفتار مودماغ شدهام. اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا میداند از کدام جهنم پیدایش شد. صدای وحشتناکی از خودش در میآورد که باعث شد تو یک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعهی دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بیچارهام کرد. من ورزش نمیکنم. وقت یللیتللی هم ندارم. آدمی هستم جدی… این هم بار سومش! … کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد، در آن نیست. چشمهایش بزرگ علوی
اگر مردم فکر میکردند که ازدواج نمیکردند. هرقدر هم که فکر کنید در آخر باید به شانستان متوسل بشوید. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
چای باید به تلخی تجربه و سوزانی زخم شمشیر باشد. خطر ماقبل آخر 12 (مجموعه ماجراهای بچههای بدشانس) لمونی اسنیکت
تضاد ریشه تمام جنبشها و مایه حیات است. سنگنبشتهای برای گور 1 جاسوس اریک امبلر
آن-ماری، یخ زده از سپاس گزاری ها، نکوهش را در زیرِ خوش رفتاریها حدس میزد. کلمات ژان پل سارتر
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینهای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمیتوانم دنبال این سایههای بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
به نظر من این کهکشان برنامه خاصی را دنبال میکند. باید توجه داشته باشی که در پس این همه ستاره و کهکشان هدف خاصی نهفته است. راز فال ورق یوستین گردر
ناراحتی فکر غصه داری است که از وقتی آدم از خواب بیدار میشود به سر آدم میزند و تمام روز توی کله آدم همین طور میماند تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
منتظرت هستم و خودت خوب میدانی. تمام روز منتظرت هستم. دیگر نمیدانم باید چگونه فریادش کنم یا به چه زبانی به تو بگویم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان