mo05i

۱۷۸ نقل قول
از ۴۶ رمان و ۴۱ نویسنده
در واقع، بزرگترین حماقت قرن حاضر این است که پزشک از قدرت اختیار افراد کمک میگیرد، در حالی که خودش وجود این اختیار را نفی میکند، آن را چیزی از پیش تعیین شده در میان سایر موارد مقرر، میداند. اختیار فردی افسانه ای مربوط به دوران دیگری است؛ نسلی که توسط تمدن به تحلیل رفته، قادر نیست به اختیار اعتقاد داشته باشد. بلکه تنها میتواند به جبر پناه ببرد درخشش زودگذر پی‌یر دریولاروشل
چگونه تحقیری را ریشه‌کن می‌کنید که ریشه‌ی آن به چیزی بیش از تفاوت آداب غذاخوری و تفاوت حالت چشم و پلک مبتنی نیست؟ می‌دانی گاهی اوقات چه آرزویی می‌کنم؟ آرزو می‌کنم این بربرها قیام کنند و درسی به ما بدهند، تا اینکه بیاموزیم به آنها احترام بگذاریم. ما این سرزمین را متعلق به خود می‌پنداریم و آن را مرز خود، شهرک خود و بازار خود می‌دانیم؛ ولی این مردم و این بربرها اصلا چنین عقیده‌ای ندارند. بیش از یکصد سال است ما به اینجا آمده‌ایم، زمین‌های صحرا را آباد کرده‌ایم، سد، مزرعه و خانه‌های محکم ساخته‌ایم و دور شهرمان دیوار کشیده‌ایم؛ ولی آنان هنوز ما را ساکنان موقت می‌پندارند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
هرگز نمی‌بایست اجازه می‌دادم دروازه‌های شهر به‌روی مردمی باز شوند که برای امور دیگر بیش از شرافت ارزش قائل‌اند. آن‌ها پدرش را جلوی چشم‌اش سکه‌ی یک پول کردند و کاری کردند که از زور درد به پرت و پلاگویی افتاد. دختره را شکنجه کردند و او نتوانست جلوشان را بگیرد (همان روزی که توی دفترم غرق حساب و کتاب بودم). از آن به بعد آن دختر، خواهر همه‌ی ما، دیگر آدم نبود. پاره‌ای از حس‌های همدلی‌اش مردند، بعضی از احساس‌ها دیگر در او نجنبیدند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
شاعر می‌تواند هرچیزی را تحمل کند. این حرف یعنی آدمیزاد می‌تواند هرچیزی را تحمل کند. اما چنین نیست: به وضوح برای آن‌چه آدمیزاد می‌تواند تحمل کند، واقعا تحمل کند، محدودیت‌هایی وجود دارد. شاعر، از دیگرسو، می‌تواند هرچیزی را تحمل کند. ما با این اعتقاد بزرگ شده‌ایم. اظهارنظر آغازین این مطلب راست است، اما راه شاعر توأم با فنا، دیوانگی و مرگ است. آخرین غروب‌های زمین روبرتو بولانیو
نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همه‌جور زندگی هست، و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر می‌رسد. چیزی که برایم مشکل‌تر از همه است، این است که نمی‌دانم این‌جور زندگی به کجا می‌کشد. اما ظاهرا آدم هرگز نمی‌فهمد، صرف‌نظر از این‌که چه‌جور زندگی کند. به‌هرحال چاره‌ای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم. زن در ریگ روان کوبه آبه
(رادیو و آینه… رادیو و آینه…) انگار همه‌ی زندگی انسان توی این دو چیز خلاصه شده باشد. رادیو و آینه یک وجه مشترک دارند: هر دو می‌توانند یکی را به دیگری وصل کنند. شاید هم این آرزو را منعکس می‌کنند که مایلیم به بُن وجودمان درست یابیم. زن در ریگ روان کوبه آبه
زندگی آدم نباید مثل ورق‌های پراکنده‌ی کاغذ باشد. زندگی دفتر خاطرات صحافی شده است، و همان صفحه‌ی اول هم برای یک کتاب زیادی است. لازم نیست آدم در قبال صفحه‌ای که به صفحات پیشین مربوط نیست تعهدی به‌عهده بگیرد. آدم که نمی‌تواند هروقت یکی دیگر در معرض گرسنگی است خودش هم درگیر شود. زن در ریگ روان کوبه آبه
کمتر کسانی مثل معلم جماعت حسودند. سال‌های سال شاگردها مثل آب رودخانه می‌غلتند و می‌روند. شاگردها روان می‌شوند و فقط معلم است که مثل سنگِ جاخوش کرده ته رودخانه باقی می‌ماند. با دیگران از امیدهایش حرف می‌زند، اما خودش خواب‌شان را نمی‌بیند. خود را بی‌ارزش می‌داند و یا به انزوای خودآزار پناه می‌برد، یا اگر در این مورد ناکام شد، در نهایت مظنون و ریاکار می‌شود، و تا ابد رفتار نامتعارف دیگران را به باد انتقاد می‌گیرد. آن‌چنان اشتیاقی به آزادی و عمل دارد که فقط از مردم بیزار می‌شود. زن در ریگ روان کوبه آبه
دکتر: یالا. بیا دعا کنیم لنیا، واسه نجات و رستگاری. «پروردگار یکتا که در آسمان‌هایی، ما در کولینچیکف سکونت داریم و بسیار در عذاب‌ایم.»
لنیا: پروردگارا، ما مردمان ساده‌دلی هستیم.
دکتر: ولی نه اون قدر ساده‌دل که به تو اعتقاد نداشته باشیم.
لنیا: پروردگارا، گناهای مارو ببخش.
دکتر: ما نمی‌دونیم چیکار می‌کنیم، چون از کرده‌ی خودمون خبر نداریم.
هردو: پروردگارا به ما عنایت بفرما، به دخترمون عنایت بفرما، به استاد معلم عنایت بفرما، و به خودت هم عنایت بفرما، هرکی که هستی. آمین.
کله‌پوک‌ها نیل سایمون
ممکن است آدم یک عمر زندگی کند و نفهمد که کنار دستش یک کتاب هست که کل زندگی‌اش را به سادگی یک ترانه بیان می‌کند. وقتی آدم شروع به خواندن چنین داستانی می‌کند کم‌کم خیلی چیزها یادش می‌افتد، حدس می‌زند، و آنچه تا به حال برایش گنگ و مبهم بوده روشن می‌شود. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
یک وقتی می‌رسد، آخرِ آخرِ کار، دیگر این رژه‌ی دائمی، این همه غرش و آتش، این همه بمب و ترقه‌ی «قلعه‌ها پرنده» لب به لب بام ساختمان‌ها… همه‌ی این بلاهت و آشوب و هیاهو آدم را غمگین می‌کند… همین! … نتیجه‌ش… غصه‌ای که به دل آدم می‌نشیند… به تنگ‌آمدگی… آدم‌هایی دچار افسردگی عصبی می‌شوند چون به اندازه‌ی کافی سرگرمی ندارند… قصر به قصر لویی فردینان سلین
من هیچ‌وقت هیچ چیز نمی‌خواهم… همه چیز را پس می‌زنم… نه بوسه می‌خواهم… نه حوله! فقط می‌خواهم به یاد بیارم! … می‌خواهم ولم کنند! … همین! … تنها چیزی که می‌خواهم، خاطرات! … وضعیت‌ها! … هنوز بیشتر به نفرت زنده‌م تا به آب و نان! … اما نفرت درست! نه نفرت «تقریبی» ، «کم یا بیش»! … حق‌شناسی هم، صدالبته! … لبریزم از حق‌شناسی! قصر به قصر لویی فردینان سلین
کالیگولا: مگر تو به خدایان اعتقاد داری اسکیپیون؟
اسکیپیون: نه
کالیگولا: نمیفهمم، پس چه اصراری داری که جای پای کفر را پیدا کنی؟
اسکیپیون: ممکن است که من منکر چیزی باشم، ولی لزومی نمیبینم که آن را به لجن بکشم یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم.
کالیگولا آلبر کامو
کالیگولا: … از لحاظ اخلاقی دزدی مستقیم از اموال رعایا قبیحتر از وضع مالیات غیرمستقیم بر مایحتاج ضروری مردم نیست. حکومت کردن یعنی دزدیدن، همه این را میدانند. اما راه و رسم دزدیدن فرق میکند. من علنا میدزدم. این کار خیال شما را از دله دزدی فارغ میکند. کالیگولا آلبر کامو
نسلی از زنان و مردان جوان و قوی دارید که دوست دارند جان‌شان را فدای چیزی کنند. تبلیغات رسانه‌ها باعث شده این آدم‌ها دائم دنبال اتومبیل و لباس‌هایی باشند که اصلا به آنها نیازی ندارند. چند نسل است که آدم‌ها شغل‌هایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ول‌شان نمی‌کنند این است که بتوانند چیزهایی را بخرند که به هیچ دردشان نمی‌خورد.
در دوره‌ی نسل ما هیچ جنگ بزرگی اتفاق نیفتاده. هیچ رکود اقتصادی طولانی پیش نیامده. ولی ما یک جنگ بزرگ بر سر روح داشتیم. ما یک انقلاب بزرگ علیه فرهنگ داشتیم. رکود بزرگ، زندگی ماست. روح‌مان است که راکد شده.
باید این زنان و مردان را به بردگی بگیریم تا معنای آزادی را به‌شان بفهمانیم. باید با ترساندن، شجاعت را یادشان بدهیم.
باشگاه مشت‌زنی چاک پالانیک
بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم که هیچ‌چیز معنی ندارد. در سیاره‌ای که میلیون‌ها سال است با شتاب به سوی فراموشی می‌رود، ما در میان غم زاده شده‌ایم؛ بزرگ می‌شویم، تلاش و تقلا می‌کنیم، بیمار می‌شویم، رنج می‌بریم، سبب رنج دیگران می‌شویم، گریه و مویه می‌کنیم، می‌میریم، دیگران هم می‌میرند، و موجودات دیگری به دنیا می‌آیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند. تونل ارنستو ساباتو
در بازخوانی جلد نخست الحاقیه و تکلمه دیدم نوشته هرچیزی که برای آدمی اتفاق می‌فتد، از بدو تولد تا مرگش، به‌دست خود او از پیش مقدر شده است. بنابراین، هر اهمالی حساب شده است، هر اتفاقی مواجهه با موعود است، هر خواری تنبیهی‌ست، هر شکست پیروزی مرموزی‌ست، هر مرگ انتحاری است. تسلای خاطری ماهرانه‌تر از این فکر نیست که خودما شوربختی خود را برگزیده‌ایم؛ این‌چنین الاهیات انفرادی نظمی نهان را آشکار می‌سازد و به نحو شگفت‌آوری ما را با الوهیت خلط می‌کند.
/ داستان: مرثیه‌ی آلمانی
الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
همسرم هم، به شرارت مار، با تمام تلخی لبخند میزد.
«چه منظره‌ی غم انگیزی است تماشای مردمی که منتظرند خدا همه‌ی کارها را درست کند!»
خداوند در عرش اعلاست و مثل عقابی تیزبین است و کمترین چیزی از دیدش پنهان نیست.
«اگر خدا همه‌ی کارها را درست کرد، چه؟»
«این قدرها هم دوستمان ندارد…»
خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
در دل گفت، آخر حقیقت روح ما همین است، خود ِ ما، که ماهی‌وار در دریاهای عمیق ماوا دارد و در میان ظلمت رفت‌وآمد می‌کند و راهش را در بین تنه‌ی علف‌های عظیم، بر فضاهای لکه‌لکه از خورشید می‌شکافد و می‌رود و می‌رود به تاریکی، سرما، عمق، دست‌نیافتنی؛ ناگهان مثل برق به سطح می‌آید و بر امواج چروکیده از باد بازی می‌کند؛ یعنی نیازی قاطع دارد تا خود را با غیبت کردن بمالد، بساید، مشتعل کند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
آخر حقیقت این است که در وجود انسان‌ها نه مهری هست، نه ایمانی، نه نیکوکاری‌ای ورای آنچه به کار افزودن بر لذت همان دم بیاید. دسته جمعی شکار می‌کنند. دسته‌دسته بیابان را در می‌نوردند و زوزه‌کشان در برهوت ناپدید می‌شوند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
آدم نمی‌تواند به چنین دنیایی بچه بیاورد. آدم نمی‌تواند رنج را تداوم ابدی بخشد، یا بر تبار این حیوان شهوتران بیفزاید، که هیچ عواطف پایداری نداشتند، فقط هوس‌ها و زلم‌زیمبوهایی که این دم این سو و آن دم سویی دیگر می‌بردشان. خانم دلوی ویرجینیا وولف
زیر قول خود زدن همیشه در حکم خیانت است، اما برای کسی که از خدا بیش‌تر می‌ترسد، گاه‌گداری دروغ گفتن مسئله‌ای نیست، البته تا انجا که روح خودش را به برزخ نیندازد. مبادا برزخ را با دوزخ اشتباه بگیرید، چون دوزخ برشکستگی ابدی است. برزخ یک جور بنگاه کارگشایی است که در مقابل تمام فضائل پول وام می‌دهد، وام کوتاه‌مدت با بهره بالا. اما مهلت وام را می‌شود تمدید کرد، تا روزی برسد که یکی دو فضیلت میانمایه، تمام گناهان آدم را، از کوچک و بزرگ، تسویه کنند. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
یکی از خطاهای خلقت این است که فقط دست و دندان را سلااح تهاجمی آدم کرده و پا را وسیله‌ای برای فرار یا دفاع. برای اولی، همان چشم کافی‌ست، یک حرکت ناچیز چشم دشمن یا رقیب را درجا خشک می‌کند یا به خاک می‌اندازد، در یک آن انتقام می‌گیرد و درعین حالی این امتیاز را دارد که برای اغفال عدالت، همین چشم‌های خیره‌کش یکباره سرشار از ترحم می‌شود، و بلافاصله برای قربانی اشک می‌ریزد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
… نوجوان‌ها و بچه‌ها وقتی از این کارها می‌کنند مسخره نمی‌شوند، این از امتیازات آن‌هاست. اشتباه یا خطر از وقتی شروع می‌شود که آدم جوان است، بعد، وقتی به میان‌سالی رسید تشدید می‌شود و اوجش وقت پیری‌ست. در پانزده سالگی اینکه کلی رجزبخوانی و هیچ کاری نکنی لطف خودش را دارد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
امروز دیگر قهرمانی وجود ندارد که آدم داستانش را بنویسد، چون دیگر فرد به خود معتقدی باقی نمانده، و اصلا فردباوری برافتاده و انسان تنهاست و تنهایی آدم‌ها همه به هم می‌ماند و هیچ‌کس حق ندارد آن‌جور که خودش می‌خواهد تنها باشد و آدم‌ها آحاد توده‌ای تنها و بی‌نام و بی‌قهرمانند. طبل حلبی گونتر گراس
من امروز پی برده‌ام به اینکه چیزها همه نگاه می‌کنند و هیچ چیزی نادیده نمی‌ماند. حتی کاغذهای دیواری اتاق حافظه‌شان بهتر از مال آدم‌هاست. فقط خدای بزرگ نیست که همه چیز را می‌بیند. صندلی گوشه آشپزخانه یا چوب رختی به دیوار آویخته یا زیرسیگاری تا نیمه انباشته یا پیکره چوبین زنی نیوبه نام کفایت می‌کند که همه کارهای ما به گواه شهود عینی برملا شوند و چیزی فراموش نشوند. طبل حلبی گونتر گراس
… ولی در پیازانبار شمو این جور خوراک‌ها پیدا نمی‌شد. اصلا آنجا خوراکی نبود و اگر کسی گرسنه می‌بود می‌بایست به رستوران دیگری مثل فیشل برود نه به پیازانبار. زیرا در پیازانبار فقط پیاز خرد می‌شد. می‌پرسید چرا؟ برای اینکه اینجا پیازانبار بود نه رستوران و نظیرش هیچ‌جا نبود زیرا پیاز، خاصه پیاز خرد شده وقتی خوب نگاه می‌کردند… ولی مهمانان شمو هرقدر هم که نگاه می‌کردند، هر قدر هم که چشم می‌دراندند چیزی نمی‌دیدند، یا دست کم عده‌ای از آنها چیزی نمی‌دید زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دل‌هاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم اشکبار شود. بعضی هرگز موفق نمی‌شوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشک‌چشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می‌رسید به پیازانبار می‌رفتند و تخته‌ای به شکل خوک با ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه می‌کردند و یک پیاز عادی که در هر آشپرخانه‌ای پیدا می‌شود به قیمت دوازده مارک می‌گرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. می‌پرسید مگر مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود. طبل حلبی گونتر گراس
گورستان‌ها همیشه بر من جاذبه اعمال کرده‌اند. شسته و رفته و صادقند. در آنها منطقی مردانه سرزنده می‌بینم. آدم در گورستان جسور می‌شود و جرأت گرفتن تصمیم پیدا می‌کند. در گورستان است که خط پیرامون زندگی منظورم البته حاشیه قبرها نیست آشکار می‌شود و به بیان دیگر زندگی معنا می‌یابد. طبل حلبی گونتر گراس
… به یک حرکت به تندی روی پله‌های نردبان قرار گرفتم و شروع به پایین آمدن کردم و از یک‌یک پله‌های نردبان گواهی گرفتم که فقط برای بالا رفتن درست نشده‌اند و انسان می‌تواند اگر بخواهد از آنها پایین هم بیاید و سکوی پرش را فرونجسته نیز می‌توان ترک کرد. طبل حلبی گونتر گراس
مصیبت چکمه‌هایی می‌پوشید که پیوسته زمخت‌تر می‌شد و قدم‌هایی پیوسته بلندتر و پرصداتر برمی‌داشت تا همه‌جاگیر شود. …. آخر مصیبت را نمی‌شود در سرداب به زنجیر کشید. در سرداب هم که باشد همراه با فاضلاب به لوله‌کشی نفوذ می‌کند و از لوله‌های گاز به همه جا سر می‌کشد و به همه خانه‌ها وارد می‌شود و مردم که دیگ‌شان را بار می‌گذارند روح‌شان هم خبر ندارد که غذاشان با آتش مصیبت پخته می‌شود. طبل حلبی گونتر گراس
… هیچ زخمی در سمت پیشین اندام او که هدفی نمایان و سهل‌الوصول برای تیغ بدخواهان بود دیده نمی‌شد. او فقط از پشت زخم‌پذیر بود. دسترسی به او فقط از پشت سر ممکن بود. کاردها و ضامندارهای فنلاندی و لهستانی و دشنه‌های بارکشان بندر و سربازان کشتی‌های آموزش فقط بر پشت او نقش می‌گذاشتند. طبل حلبی گونتر گراس
همه‌ی اصول ما درست بودند، ولی نتایج غلط از آب درآمدند. این قرن بیمار است. ما بیماری و علت‌هایش را با دقت میکروسکوپی تشخیص دادیم، ولی هرجا چاقوی شفابخش را فرو بردیم، زخم تازه‌ای سرباز کرد. نیت ما جدی و پاک بود. مردم می‌بایست دوستمان داشته باشند، ولی آن‌ها از ما متنفرند. چرا اینقدر نفرت‌انگیز و منفوریم؟ ظلمت در نیم‌روز آرتور کوستلر
در وجود من، چند موجود، از جمله دو دلقک همیشه وجود داشته‌اند، یکی که همیشه میخواهد همانجا که هست باقی بماند، و دیگری که تصور میکند کمی بعد ممکن است از هولناکی زندگی اندکی کاسته شود. طوری که به اصطلاح در این عرصه، هرکاری که میکردم، هرگز ناامید و سرخورده نمیشدم. و این دو دلقک جدایی‌ناپذیر که در وجود من جا خوش کرده‌اند، شاید بتوانند دلقک و احمق بودن خود را درک کنند. مالوی ساموئل بکت
مثل این‌که همه‌چیز می‌خواهد آرام شود، نمی‌خواهد، با شادی در دل آن نور بیگانه ناپدید می‌شوم، نوری که زمانی متعلق به من بوده، دوست دارم این‌طور فکر کنم، و بعد رنج بازگشت، نمی‌گویم به کجا، نمی‌توانم بگویم، شابد به دل غیاب، باید برگردید، تنها چیزی که می‌دانم همین است، ماندن فلاکت است، رفتن فلاکت است. مالوی ساموئل بکت
در سرتائو لازم نیست که مادرها به دخترهایشان عروسک بدهند تا غریزه‌ی مادری را در آن‌ها بیدار کنند. آنجا این اعتقاد احمقانه را ندارند که قانون والای زنانه، یعنی مادر بودن را مورد اهانت قرار دهند و نقض کنند. زن‌های سرتائو که مثل ماریا در کودکی‌شان با قوطی تالک باز می‌کنند، و بدون کفش بزرگ می‌شوند، می‌فهمند که زن برای این‌که واقعا زن باشد باید مادر باشد. موز وحشی ژوزه مارو د واسکونسلوس
شور و شوق بنی‌آدم نسبت به بهشت رو می‌شه در درجه‌ی اول ابن‌طور تعبیر کرد که آدمیزاد همیشه آتیشِ یه امید تو دلش برافروخته بوده: اون همیشه امیدوار بوده که برای یه‌بار هم که شده بدون فک و فامیل و با آرامش زندگی رو سر کنه. بعضی‌ها هیچ‌وقت نمی‌فهمن کورت توخولسکی
وقتی آدمایی که راس کارن، گیر می‌کنن و دیگه نمی‌دونن چه سیاستی رو پیاده کنن و مشکلات اقتصادی رو چجوری حل کنن، از پشت عروسک میهن‌پرستی رو در می‌آرن. کفش و کلاهش هم می‌کنن تا مترسکشون جورِجور شه: آخه مترسک میهن‌پرستی یه پاپوش به اسم دشمنِ خونی و یه سرپوش به اسم شهامت‌طلبی لازم داره. بعضی‌ها هیچ‌وقت نمی‌فهمن کورت توخولسکی
گفتن یعنی ابداع کردن. نادرست. به شکلی کاملا درست، نادرست. هیچ‌چیز ابداع نمی‌کنی، فکر می‌کنی که داری ابداع می‌کنی، فکر می‌کنی که داری فرار می‌کنی، و تنها کاری که می‌کنی این است که با لکنت درست را پس می‌دهی،تتمه‌ی جریمه‌ی کلاس درس که یک روز حفظ شده و مدت‌هاست به فراموشی سپرده شده، زندگی بدون اشک، در حالی که اشک‌ها جاری‌اند. مالوی ساموئل بکت
همین‌که یک کاری می‌گیرد و دامنه‌ش کمی وسعت پیدا می‌کند، درجا هزارجور کارشکنی مزوّرانه‌ی زیرزیرکی علیه‌ش شروع می‌شود که تمامی هم ندارد… نمی‌شود این را انکار کرد! فاجعه‌ی محتوم تا اندرونش نفوذ می‌کند… تا اعماق تاروپودش را چنان آسیب‌پذیر می‌کند که برای فرار از دست فاجعه، برای پرهیز از انهدام و نابودی، از زیرک‌ترین فرماندهان و بی‌باک‌ترین فاتحان هم در نهایت کاری جز این برنمی‌آید که منتظر یک معجزه‌ی خارق‌العاده باشند… این در ذات همه‌ی جهش‌های شگفت‌انگیز انسانی‌ست، سرشت و سرانجام واقعی‌شان این است… جروبحث ندارد! … بخت با نبوغ بشری یار نیست، همین! … درس همیشگی تاریخ؟… فاجعه پاناما! چیزی که باید مایه‌ی عبرت گستاخ‌ترین گستاخ‌ها باشد! به تفکر و تامل فروببردش درباره‌ی نابکاری سرنوشت ناجوانمرد! … شومی نشانه‌های اولیه بخت بد! اوآه! … خصومت قهارانه‌ی شرایط… سرنوشت همان‌طور دعاهای خیر را می‌خورد که وزغ مگس‌ها را… می‌جهد دنبال‌شان! له‌شان می‌کند! داغان‌شان می‌کند! می‌دهدشان اندرون! کیف می‌کند، به‌صورت فضله‌های خیلی ریز برشان می‌گرداند، به‌صورت گوی‌های نذری دخترخانم‌های دم بخت. مرگ قسطی لویی فردینان سلین
آدام: گوش کنید ساموئل، من می‌خواهم از زمینم باغی بسازم. تا به حال بهشت را نشناخته‌ام، جز این که می‌دانم از آن رانده شده‌ام.
ساموئل: این بهترین دلیل برای به وجود آوردن یک باغ است. و باغ میوه‌تان کجا خواهد بود؟
آدام: من درخت سیب نمی‌خواهم. دنبال دردسر رفتن بیهوده است.
ساموئل: حوّاتان چه خواهد گفت؟ او هم حرفی برای گفتن دارد. حوا عاشق سیب است.
آدام: حوّای من نه. شما حوایم را نمی‌شناسید. او از انتخاب من خوشحال خواهد شد. هیچ کس در دنیا نمی‌داند او تا چه اندازه پاک و منزه است.
ساموئل: در این صورت از نوادر روزگار است. موهبتی بالاتر از این نیست.
شرق بهشت جان اشتاین‌بک
و در هتل، وقتی راهروها در سکوت فرو می‌رفت، فدیا در اتاقشان نزد آنیا می‌آمد تا مانند درسدن به وی شب به‌خیر بگوید؛ و بعد شنا را آغاز می‌کردند، دست‌هایشان را از آب بیرون می‌آوردند و آن‌قدر شنا می‌کردند تا ساحل ناپدید می‌شد… تابستان در بادن بادن لئونید تسیپکین
کتاب را هرگز کسی نمی‌خواند. در خلال کتاب‌ها ما خود رامی‌خوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دبد عینی‌تری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگ‌ترین کتاب آن نیست که پیامش، بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش می‌بندد، بل آنکه ضربه‌ی جانبخش وی زندگی‌های دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همه‌گون درخت مایه می‌گیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و پس از آنکه آتش‌سوزی درگرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد. سفر درونی رومن رولان
بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. بعضی چیزها را احساس می‌کنید. رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد، در آن نیست. چشم‌هایش بزرگ علوی