یاسمینا رضا

لباس بر روی چوب‌لباسی، پژمرده و پلاسیده می‌شود و همان‌طور زندگیمان وقتی در انتظار به سر می‌بریم. بله، در انتظار ماندن، زندگی را به پژمردگی می‌کشد، انتظار هر چه باشد. مثلا منتظر یک حرکت ساده یا باز شدن دری یا آن چیز که نمی‌خواهم حتی نامش را بر لب بیاورم. (منظور عشق است) سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
زمانی که برمی‌گردیم، فقط به طور گذرا چهره‌ها را می‌بینیم و حواسمان زود می‌رود جای دیگر. یعنی نگاهی که به پشت سرمان می‌اندازیم، حرکتی سطحی است؛ چون جسم چندان دخالتی ندارد. از روبرو جریان فرق دارد؛ زیرا حتی وقتی از او دور شدی، ناخواسته حس می‌کنی روح و جانت خمیده می‌شود و یک احساس تاسف و پشیمانی وجودت را به شدت فرامی‌گیرد. دلیلش را هم نمی‌دانی، تاسف برای چه؟ چرا باید حتی وقتی دور شدیم، در برابر آن لپ‌های باد کرده، گردن فرورفته در قوس لباس و پالتو مقاومت کنیم؟ چرا به این حصار انسانی که در حال نوسان است و به ما لبخند می‌زند توجه نکنیم؟ سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
روزی دارید توی خیابان برای خودتان قدم می‌زنید که ناگهان چهره‌ای شما را جذب و گرفتار می‌کند. ما در زندگی، مدام جذب چهره‌ها می‌شویم و نمی‌دانیم چرا چشم‌بسته تن به آن جاذبه می‌دهیم. چه امید و انتظاری داریم؟ هیچ مکانی نیست که این‌چنین دست‌نیافتنی باشد و آن‌چه که خیال می‌کنیم نزدیک است، نزدیک نیست. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
آری، ما سعی داریم با برس، سوزن و سایر لوازم آرایش همراه خود، نقص صورتمان را پنهان کنیم تا با ترمیم ظاهرمان از آشفتگی و جنون فاصله بگیریم. سابق، وقتی چهره‌ای فاقد لطف و زیبایی بود، آن را سامان‌دهی می‌کردند. یعنی چارچوب مناسبی برای آن قیافه به وجود می‌آوردند و به صاف‌کاری می‌پرداختند؛ اما زیر و بم‌سازی‌شان غلط یا ناجور از کار درمی‌آمد، زیرا قادر نبودند پیوند میان چهره، بینی و تنهایی نگاه را درست ترمیم کنند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
آیا در زندگی واقعی چنین رفتار مملو از پشیمانی که در کتاب‌ها و فیلم‌ها می‌بینیم، مشاهده می‌شود؟ آیا در زندگی واقعی، مردی وجود دارد که از قطار پایین بپرد و با عجله از پله‌های منزلش بالا رود تا پیش زنش بازگردد؟ خیر، من چنین بازگشت و مراجعتی را باور نمی‌کنم. ما در زندگی واقعی هرگز به موقع برنمی‌گردیم. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
وقتی دعوایمان می‌شد، شوهرم از اتاق بیرون می‌رفت. بله، آریل همیشه اتاق را ترک می‌کرد. بگو نگو که پیش می‌آید، مردها اتاق را ترک می‌کنند. مثل این‌که نمی‌خواهند حرفی بزنند و استدلال کنند. آنها اتاق را ترک می‌کنند تا شاید عدم حضورشان ما را نابود کند. گاهی آریل، نه تنها از اتاق، بلکه از خانه بیرون می‌رفت. او عمدا در خانه را به شدت می‌کوبید، دوست داشت دیوارها بلرزند. آریل هرگز برنمی‌گشت؛ چون به جا و به موقع برنمی‌گشت. منظورم این است او زمانی به خانه بازمی‌گشت که مراجعتش مفهوم پشیمانی و تاسف را نداشته باشد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
دیرزمانی به فعالیتی که کار می‌نامیم، باور داشتم. ولی بالأخره متوجه شدم این هم شگردی است برای فراموش کردن مرگ. فعالیت و کار، جنب و جوش و بدو بدوهای بی‌وقفه می‌تواند ما را مدتی سرگرم یا مشهور کند، اما روزی می‌رسد که کار دیگر قادر نیست نجاتمان دهد و می‌بینی که سمینار، تدریس و سخنرانی از چشمت می‌افتد و بازی به پایان می‌رسد. تو می‌نشینی و پرونده‌ها، اوراق انباشته شده، مجلات، چک‌نویس‌ها، رساله‌ها و کاغذها را می‌گردی. بله و تو با مشاهده ی کاغذها، نامه‌ها، دعوت‌نامه‌ها، تجلیل‌ها، کارت عضویت فلان‌جا و همه‌جا، برنامه این یا آن فردا، احساس می‌کنی که شدیدا دلت گرفته… سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
آدم می‌تواند جهت و آهنگ زیستن خویش را شکل بدهد؛ اما در نهایت، از جاده خارج می‌شود. یعنی ما در برابر ناتوانی‌ها و آشفتگی‌ها مدتی می‌ایستیم و مسیر و روندی را دنبال می‌کنیم؛ ولی روزی می‌رسد که همه چیز را به هم می‌زنیم. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
هرگز پزشکان، وضعیت واقعی بیمار خود را مشاهده نمی‌کنند؛ زیرا اغلب بیماران تظاهر می‌کنند، نه به خاطر بزرگ‌منشی، تکبر یا حتی جسارتشان بلکه برعکس، به دلیل ناتوانی‌شان. آنان تظاهر می‌کنند چون مایلند خاطرجمع و مطمئن شوند و به تشخیص پزشک، کم اهمیت جلوه بدهند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
زمانی که ساندرین مرا تنها گذاشت، با خودم گفتم که باید ده کیلو لاغر شوم و تمام کتاب «کمدی انسانی بالزاک» را بخوانم. آری، همین کار را کردم و نتیجه‌اش ماری کلود بود. پس می‌بینی، مثبت بودن ضرر ندارد. حاصلش عشق شد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
عشق، دستاورد زندگی است؛ چیزی گویا است که به خود اعتبار و معنا می‌بخشد. خیلی چیزها می‌تواند گویا و حاوی معنا باشد، اما زندگی در کل بی‌معناست. در واقع، کل هیچ مفهومی ندارد ولی هر جزء معنادار است. گفتارم منطقی و از هر چیزی محکم‌تر است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
کلا من آدم‌هایی که مشت بر روی میز می‌کوبند، تحمل نمی‌کنم. کسانی که برای تصریح یا تایید افکارشان متوسل به ساعدها و کف دست خود می‌شوند، ابلهانه‌ترین رفتار را دارند. من آدم‌های متواضع را می‌پسندم؛ یعنی اشخاصی که حضورشان نامحسوس و ظریف است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
آری٬ لباس بر روی چوب لباسی پژمرده و پلاسیده می‌شود و همانطور زندگی مان وقتی در انتظار به سر می‌بریم. بله٬ در انتظار ماندن زندگی را به پژمردگی می‌کشد٬ انتظار هر چه باشد. مثلاً منتظر یک حرکت ساده یا باز شدن دری یا آن چیز که نمی‌خواهم حتی نامش را بر لب بیاورم. (منظور عشق است). سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا