#دلت (۹۷ نقل قول پیدا شد)


«گفتم می‌خوام ترک موتورسیکلت بشینم اعلامیه‌های پدر را با هم پخش کنیم. گفت فرزانه خانم این کارها مردانه است. گفتم حرف‌هایی می‌گی فرامرز جان. حالا خانم‌ها هم نماینده مجلس میشن. آزادمرد و آزاد زن با هم فرقی ندارند. گفت دلت را با این مزخرفات خوش کن. عمه تاجی چند شاخه گل زرد چیده بود. از پله ایوان آمد بالا و گفت باز چی شده به هم پریدین. گفتم عمه تاجی دلم می‌خواد تو تبلیغ نمایندگی پدر شرکت کنم فرامرز نمی‌گذارد. عمه گفت یعنی چه جوری، گفتم تو شهر اعلامیه و عکس پدر را پخش کنم. عمه تاجی هم حرف فرامرز را گفت. گفتم شما دیگه چرا عمه تاجی. گفت به خاطر اینکه اخلاق اجتماعی هنوز قبول نداره که زن فعالیت سیاسی بکند. درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
بیماری‌های ما چسبیده‌های وجودیِ ما هستند: عادات، ایدئولوژی‌ها، آرمان‌ها، اصول، دارایی‌ها، خدایان، فرقه‌ها، دین‌ها و ترس‌هایمان‌اند و هر چیزی که دلت بخواهد. خدمات نیک ممکن است نوعی بیماری باشد، درست همان اندازه که کردارهای بد. تن‌آسایی شاید به همان اندازه بیماری باشد که کار. به هر چه دستاویز می‌شویم، ممکن است یک بیماری از کار درآید و سبب مرگمان شود. تسلیم مطلق است: اگر حتا به خردترین ذره بچسبی، میکربی را جان می‌بخشی که تو را خواهد خورد. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
مکه رفته ای، هزار بار رفته باش! مسجد و مدرسه و درمانگاه ساخته ای، ساخته باش. دل، اگر نداشته باشی، همه اینها را به جویی نمی‌خرند. نمی‌دانم، شاید هم اشتباه کنم. ولی خدایی که من می‌شناسم، اول سراغ دلت را می‌گیرد، و اگر از دل خبری نبود، به همه کار‌های خیرت، حتی اگر به اندازه کوه دماوند باشد، فاتحه بی الحمد هم نمی‌خواند. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
نفس عمیقی می‌کشم که آرام شوم. بادقت می‌گویم: «رایل، واقعا درِ بیست و نه تا خونه رو زدی که بتونی به من بگی فکر من زندگیتو جهنم کرده و دلت می‌خواد اصلا به من فکر نکنی؟ داری شوخی می‌کنی؟»
لب‌هایش را به هم فشار می‌دهد و پس از آن‌که حدود پنج ثانیه فکر می‌کند، آهسته سر تکان می‌دهد. «خب… آره» ؛ اما وقتی به زبون میاد، بدتر به نظر می‌رسه.
در حالی که عصبانی‌ام، می‌خندم. «برای این که خنده داره، رایل.»
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
دیرزمانی به فعالیتی که کار می‌نامیم، باور داشتم. ولی بالأخره متوجه شدم این هم شگردی است برای فراموش کردن مرگ. فعالیت و کار، جنب و جوش و بدو بدوهای بی‌وقفه می‌تواند ما را مدتی سرگرم یا مشهور کند، اما روزی می‌رسد که کار دیگر قادر نیست نجاتمان دهد و می‌بینی که سمینار، تدریس و سخنرانی از چشمت می‌افتد و بازی به پایان می‌رسد. تو می‌نشینی و پرونده‌ها، اوراق انباشته شده، مجلات، چک‌نویس‌ها، رساله‌ها و کاغذها را می‌گردی. بله و تو با مشاهده ی کاغذها، نامه‌ها، دعوت‌نامه‌ها، تجلیل‌ها، کارت عضویت فلان‌جا و همه‌جا، برنامه این یا آن فردا، احساس می‌کنی که شدیدا دلت گرفته… سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
دنیای تئاتر هم بفهمی نفهمی عین این یکی است؛ هیچ نوع زندگی خانوادگی درش مفهومی ندارد، همه دمدمی‌مزاح و تا دلت بخواهد دست و دل بازند، بازیگران با همه‌ی خودپسندی و حسادتی که دارند، مدام به رفقایشان کمک می‌رسانند، برای موفقیتشان کف می‌زنند، بچه‌های هنرپیشه‌های مسلول یا درمانده را به فرزندی قبول می‌کنند و در محافل خیلی جلوه دارند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
- گفت‌وگوی درونی‌تان را تغییر دهید. از خودتان بابت آنچه در بدنتان قابل تحسین است، تعریف و تمجید کنید. اگر دلتان می‌خواهد تغییر کنید، از عبارات تأکیدی و گفت‌وگوی درونی مثبت برای انگیزه دادن به خودتان به منظور انجام کاری بهره بگیرید که مورد نیاز است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متولد نشدن مثل مُردن نیست، چون کسی که می‌میره همیشه نشونه‌هایی باقی می‌ذاره و خودش این رو می‌دونه. این رو هم می‌دونه که از اون نشونه‌ها هم چیزی گیرش نمیاد. با این حال اون‌ها رو به شکل خاطره باقی می‌ذاره. می‌دونه که آدم‌ها براش دلتنگی می‌کنن و کسانی که اون رو می‌شناختن نمی‌تونن طوری رفتار کنن که انگار اصلا وجود نداشته. بعضی‌ها درباره‌ا‌ش احساس گناه می‌کنن، بعضی‌ها آرزو می‌کنن کاش موقعی که زنده بود با اون رفتار بهتری می‌داشتن، بعضی‌ها براش سوگواری می‌کنن و نمی‌فهمن چرا غصه خوردن چاره‌ی کار نیست. بعضی‌ها هم از نبودش ناامید و افسرده می‌شن. هیچ‌کس از فقدان کسی که هنوز به دنیا نیومده رنج نمی‌بره، البته غیر از مادری که بچه‌‌اش سقط شده و قطع امید از تولد اون براش سخته و گاهی به بچه‌ای که ممکن بود به دنیا بیاد فکر می‌کنه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
یک بار دیگر به طور ناگهانی قواعد جدیدی حاکم شده بود. واژه‌هایی مانند اشتیاق، صبر و دلتنگی معنای جدیدی به خود گرفته بود. دیگر نمی‌توانستیم به هم قول بدهیم که در سال بعد، هر روز همدیگر را ببینیم. به طور ناگهانی، درمانده و مستأصل شده بودیم. ضمیر پرمهر «ما» شکاف تهدیدآمیزی برداشته بود. دیگر توقع زیادی از هم نداشتیم. دیگر نمی‌توانستیم انتظار برای زمانی را با هم قسمت کنیم که در پیش رو داشتیم… دختر پرتقالی یوستین گردر
خوشحالم که به حرفم گوش نمی‌کنی. این رفتارت را می‌پسندم، نشانه‌ی آن است که خوب بزرگت کرده‌ایم. به تو یاد داده‌ایم تنها به حرف‌های دلت گوش کنی و بس! در هر حال، راه درست برای فرزندان، هیچ‌گاه راه پدر و مادرشان نیست؛ هیچ‌گاه. دیوانه‌وار کریستین بوبن
این عقب کشیدن چیزی را به او می‌دهد که بسیار به آن نیازمند است: آزادی برای نفس کشیدن. اگر از زمانی که او باید به طور معمول با شما تماس می‌گرفت کمی گذشته است، به او نشان دهید که مطلقاً هیچ «جبهه گیری» در مقابل کار او ندارید. این رفتار او را کمی نسبت به این موضوع که اگر نباشد آیا شما اصلاً دلتنگش (بخوانید نیازمندش) می‌شوید یا نه، مردد می‌کند و این موضوع برایش دلیلی می‌شود تا با دل شما راه بیاید، چون شما را به چشم یک آدم محتاج و نیازمند نمی‌بیند.
سعی کنید حرف‌هایی مانند این‌ها را به او نزنید:
«چرا به من زنگ نزدی؟» یا «چرا من در طول هفته هیچ خبری از تو نداشتم؟»
اگر طوری برخورد کنید که انگار اصلاً متوجه غیبت او نشدید (چون وقتی به آدم خوش می‌گذرد متوجه گذر زمان نمی‌شود) ، او با دل شما راه خواهد آمد. چرا؟ چون حس نمی‌کند شما را ۱۰۰ درصد در اختیار دارد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
کریگ برایم خودِ خودِ مهربانی‌ست و اندوه را از من دور می‌کند، اما دلم می‌خواهم به او بگویم «می‌دونم حس خوبی بهت می‌دم؛ اصلاً کار اصلیِ من همینه و راه‌شو خوب بلدم… اما وقتی نگاه‌م می‌کنی، برات چیزی بیش‌تر از یه آینه‌م؟! این‌جا همون چیزی رو می‌بینی که دلت می‌خواد، مگه نه؟ یعنی من جز این‌که به تو احساس خوبی می‌دم، هیچ قابلیت دیگه‌ای ندارم؟ پس من چی؟ خودِ من. می‌تونی کمکم کنی که این‌جا، کنار تو، خودمو بشناسم؟» اما هیچ‌کدامِ این‌ها را نمی‌گویم. من قوانین را خوب بلدم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تو این عذاب بزرگ را درک نمی‌کنی که سال به سال به فکر دیدن گلی بیفتی، یا در زندانی به سر بری که درست وسط دریای بیکرانی از شن قرار دارد و تو به خیال زنده هستی، در خیال سیب می‌خوری و در خیال اناری را در دست می‌گیری… و شب‌هایی هست که حاضری تمام زندگی‌ات را با بوی اناری تاخت بزنی. یا نیمه‌شب از خواب می‌پری و می‌بینی سلولت از بوی گلابی لبریز است و هذیان‌گویان برمی‌خیزی و دلت برای آب تنگ می‌شود. در بیابان عجیب‌ترین چیز دبهٔ پرآبی است که برایت می‌آورند… با آب است که می‌فهمی دنیا وجود دارد. با آب می‌فهمی که دور از تو دریایی وجود دارد. موجی هست… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
به من گوش کن عزیزم؛ آغوش دلت را کاملاً بر من بگشا؛ من بلد نیستم خودم را تعریف کنم، بلد نیستم حرف بزنم و در نوشتن از آن هم بدترم، اما همهٔ چیزهایی را که اینجا به تو می‌گویم، آن‌قدر عمیق احساس می‌کنم که باید برایت روشن شود و تو را تحت تأثیر قرار دهد. من با تمام جانم با تو حرف می‌زنم؛ جانی که بعد از تأملی زیاد پشت لب‌هایم جا می‌ماند. رؤیایم این است که با تو زندگی کنم و قسم می‌خورم که آن‌قدر برایم می‌ارزد که از آن چشم نپوشم، اما فقط به این دلیل ازش گذشتم که برایم قابل تحمل نیست و باید حرفم را باور کنی. اگر تو به فکر خوشحالی منی باید درک کنی که تحمل چنان شرایطی از تحمل همهٔ رنج‌های ممکن وحشتناک‌تر است: اندوهی موحش است که من در شرایطی زندگی کنم که بدانم تو به‌هم‌ریخته از عذاب وجدان، نیمه‌ویران و در تمنای عشقی به‌دست‌نیامده باشی و من خودم را غریبه و گناهکار احساس کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چه باید بکنم تا تو فریاد عشقم را بشنوی، تا فریادم در تمام اقیانوس به پژواک درآید تا تو از کرانهٔ دیگر اقیانوس خودت را فوراً به آب بیاندازی تا با نامهٔ عزیزت سریع به‌سمت من بیایی.
فراموشم نکن، هرگز فراموشم نکن. زندگی کن هرطور دلت می‌خواهد اما آن زندگی مال تو نخواهد بود. من اطمینان دارم، عشق من، اطمینانی تمام به تو، فقط به تو. دوستت می‌دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جای من اینجا نیست، فقط همین را می‌دانم. جای من کنار اوست که دوستش دارم. بقیهٔ چیزها بیهوده و در حد حرف است. همین الآن که راه می‌رفتم با خودم گفتم که زندگی بدون هیچ نشانه‌ای از تو چقدر احمقانه است. اگر من و تو هم را دوست داریم، باید با هم حرف بزنیم، باید پشت هم باشیم. کاری برای هم بکنیم. این همبسته بودن است و هر کاری هم که بکنیم تا آخر راه همبسته خواهیم ماند. پس برایم بنویس، هر وقت و هر چقدر که دوست داشتی. تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنج‌هایش چیره شود. وقت‌هایی که آدم خود را بیچاره‌ترین حس می‌کند، فقط نیروی عشق است که می‌تواند او را نجات دهد. از این راه دور هر چقدر هم بزرگ شدن قلب خودم را درک کنم، مال تو را نمی‌توانم تصور کنم. با من حرف بزن، بگو چه می‌کنی، چه احساسی داری؟ در طول این هفتهٔ کُشنده تو چه کرده‌ای؟ یکی از علت‌هایی که مرددم می‌کرد که از تو بخواهم نامه بنویسی این بود که دوست نداشتم به تو فشاری وارد شود که مبادا فکرت بماند پیش من که اینجا منتظرم و تو حتماً باید نامه بنویسی؛ تا در کل روزهایی که دلت نمی‌خواهد نامه ننویسی و اصلاً باری روی دوشت احساس نکنی. زودبه‌زود بنویس، از ته دلت. از جزئیات زندگی‌ات خبر بده. کمک کن تا خیالت را بسازم. موهایت مشکی است، آن‌قدر زیبا که آبم کند؟ کوتاه است یا بلند؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از چهارشنبه تا حالا برایت ننوشته‌ام. دلتنگی‌ام تمام نمی‌شود. انگار قلبم مدام لای گیره‌ای فشرده می‌شود. خواستم کاری کنم که از این فکر و خیالِ دائمی رها شوم اما هیچ فایده نداشت. دو روزِ تمام را در رختخواب به خواندن‌نخواندن چیزهایی و سیگار پشت سیگار گذراندم. بی‌اراده و با صورت اصلاح‌نکرده. تنها نشانی که از همه این احوالم به تو دادم، نامهٔ چهارشنبه‌ام بود. خیال می‌کردم امروز جوابش را دریافت می‌کنم. با خودم می‌گفتم «جواب می‌دهد. حرف‌هایی پیدا می‌کند که گره این حس مهیبی که به جانم افتاده را باز کند». اما ننوشتی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سرمایه‌داری پیامدهای روانیِ عظیمی دارد. در اواسط قرن نوزدهم کارل مارکس این وجه سرمایه‌داری را با جمله‌ای مشهور بیان کرد و گفت در سرمایه‌داری «هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود». آنچه در ذهنش می‌گذشت این بود که جوامع گذشته به‌طور کلی پایدارتر بوده‌اند. آن جوامع شاید فقیرتر، اما در عین حال از جنبه‌هایی بسیار حیاتی، بیشتر قابل‌زندگی بودند. در یک شهرستان کوچک ممکن است خیابان‌های اصلی صد سال تمام تغییر چندانی نکنند؛ گاهی ممکن است یک خانه با سازهٔ سنگی جایگزین خانه‌ای با سازهٔ چوبی شود؛ ممکن است چند درخت قطع شوند و یک انبار جدید ظاهر شود؛ اما از نسلی به نسل دیگر، الگوی زندگی یکسره یکسان می‌ماند. در قرن نوزدهم همه چیز دچار تغییراتی پردامنه شد. کارخانه‌هایی عظیم ظاهر شدند؛ مسکن، توسعهٔ بی‌سابقه و گسترده‌ای به خود دید؛ گذر یک خط راه‌آهن، اقتصاد شهر را ظرف چند سال به‌کلی دگرگون می‌کرد؛ مشاغلی که قبلاً وجود نداشتند به‌سرعت ظاهر می‌شوند و قلمرو وسیعی از مشاغل جدید را به‌وجود می‌آورند؛ طبقات نوینی از مردم به قدرت می‌رسند و سپس طبقات دیگری جای آنان را می‌گیرند. افراد به‌تدریج افسوس زندگیِ آرام قدیم را می‌خورند و این افسوس به‌هیچ‌وجه یک دلتنگی ساده نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
البته گاهی پیش می‌آید که با همسرم یا با دوستانم لبخندزنان درباره گذشته‌مان حرف می‌زنیم، از سال‌های دانشجویی، فیلم‌ها و کتاب‌هایی که شخصیت ما را شکل داده بود و از عشق‌های زمان جوانی‌مان، چهره‌هایی که از خاطر برده‌ایم و گاه‌گاه تصادفی به خاطرمان می‌آیند، از قیمت کافه‌ها در آن دوران و از این نوع دلتنگی‌ها. گویی این بخش از زندگی‌مان را روی قفسه‌ای جا داده‌ایم و گه‌گاهی کمی از گردوغبارش را می‌زداییم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
«چون فوق‌العاده‌ای. چون با یه دختر ناشناس که یهو از مدرسه‌تون سر درآورد، مهربون بودی. چون تو هم دلت می‌خواد اون‌طرف پنجره باشی و به جای فکرکردن به زندگی، زندگی کنی. چون قشنگی. چون وقتی من داشتم توی زیرزمین استیو با تو می‌رقصیدم، توی دلم غوغا بود. وقتی توی ساحل کنارت دراز کشیده بودم، یه آرامش بی‌نقص رو حس می‌کردم. می‌دونم فکر می‌کنی جاستین ته دلش عاشقته؛ ولی منم که تمام‌وکمال عاشقتم.» هر روز دیوید لویتان
حرف بزن.
چی بگم؟
هر چی دلت می‌خواهد.
بگو دلت می‌خواهد چی بشنوی؟
چه فایده دارد اگر بگویم چی می‌خواهم بشنوم
و تو بگویی، حرفت را باور نمی‌کنم.
از خلال حرف هایم بفهم منظورم چیست.
اما حرفی نمی‌زنی که بتوانم از خلال آنها چیزی بفهمم.
آدمکش کور مارگارت اتوود
پدرومادرشدن فریب بزرگی است. دو هفتهٔ اول غرق شادی هستی و بله، سخت است اما اقوام و آشنایان برایتان ظرف‌های پر از غذا می‌آورند و مادرتان برای کمک کنارتان است و شما یک بچهٔ قشنگ و کوچک در بغل دارید و آن‌قدر دوستش دارید که دلتان می‌خواهد گونه‌های تپلش را گاز بگیرید و از روی صورتش بکنید. اما بعد از گذشت چند هفته به یک‌سری شرایط زامبی‌وار عادت می‌کنید. شیر از سینه‌هایتان چکه می‌کند و پیراهنتان را خیس می‌کند و یک هفته می‌شود که حمام نرفته‌اید. موهایتان هم به بدترین و وحشتناک‌ترین شکل ممکن درمی‌آیند. اما هرچه که هست شما از دل این شرایط عبور می‌کنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
واقعیت اینه که فقط سه یا چهار چیز به زندگی کردن در این دنیا ارزش می‌دن. مابقی خاکه و آشغال. من در طول عمرم تا دلت بخواد چرخیدم و هر کاری که فکرش را بکنی کردم و حالا می‌دونم که تنها چیزی که واقعاً می‌خوام شاد کردن برناردا و مُردن در آغوش اونه. سایه باد کارلوس روییز زافون
من و آتنا عاشق بازیِ گرگم به هوا بودیم. این بازی قاعده‌ی عجیبی داشت. بازی از این قرار بود که وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با اراده ی خودت، استاپ بلندی می‌گفتی و بی‌حرکت می‌ماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازه ی حرکت داشته باشی. کسی که می‌آمد تو را آزاد کند باید شهامت داشت و جسارت. قاعده ی عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمی‌شد، تو گرگ می‌شدی و باید خوی گرگی را از درونت فرا می‌خواندی و تا زمانی که همه‌ی اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمی‌کردی، بازی تمام نمی‌شد و تو از گرگ بودنِ رها نمی‌شدی. الان که فکر می‌کنم می‌بینم با این که وقتِ بازی، لذت چندانی نمی‌بردیم ولی فردا باز هم این بازی حرص‌آور را هوس می‌کردیم. گرگ درون زوزه می‌کشید و تو دلت می‌خواست این زوزه‌ی سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ می‌کرد دلت می‌خواست او را بدرّی.
بازی تلخ و نفسگیری بود. حتی وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. این‌که چقدر ممکن است طول بکشد تا یکی بتواند بیاید و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن، نجاتت دهد؟ در بازی انتظار، تمام وجودت را دربرمی‌گرفت و محال است انسان باشی و ندانی انتظار چگونه می‌تواند کاری کند که عقربه‌ی ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکته‌ی مهم اینجا حتا انتظار نیست بلکه این است که قاعده‌ی بازی، همیشه با تمام شدنِ بازی، تمام نمی‌شود بلکه گاهی تمام قاعده‌ی زندگی‌ات می‌شود قاعده-ی همان بازی که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شب‌های تاریک، تصویر این بازی در ذهنم می‌چرخید. من استاپ کرده بودم و خیلی منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در تمام روزهای تاریک‌تر از جهنم. نمی‌دانم این چه قاعده‌ایست که وقتی همه جا تاریک می‌شود، مغز بیشتر به کار می‌افتد. همه چیز عمق می‌یابد. چاه می‌شود و تو را به اعماق فرامی‌خواند. حتما همه‌تان تجربه کرده‌اید وقتی شب‌، چراغ‌ها خاموش می‌شود، تصویرِ همه چیز در ذهن‌تان ردیف می‌شود و رژه می‌رود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر خودم را می‌دیدم که بی‌هدف و ترسان می‌دویدم. از همه‌ی دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد می‌شدم. گاهی سبک و بی‌وزن بودم و گاهی از شدت سنگینی به زحمت میخزیدم. من با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم. زیاد منتظر ماندم تا کسی برای نجات بیاید. داشتم ناامید و گرگ می‌شدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون می‌خواست نزدیک شدن به من، لمس و رهایی. آمد. بالاخره بعد از این همه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجات‌گرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیق‌ترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آن که تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشم‌ها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ، فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که این‌بار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد، او را به دنیای تاریکی می‌فرستم تا او در تاریکی فرصت کند و با گرگِ درون خویش، تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمی‌گذارم، تنها بازی را به قاعده ادامه داده‌ام.
تاریکی معلق روز زهرا عبدی
وقتی کسی را از دست می‌دهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ می‌شود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ می‌شود، برای لبخندش، رفتارش، آن‌طور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو می‌شد یا اینکه به خاطرش رنگ دیوارها را عوض می‌کردید. مردی به نام اوه فردریک بکمن
به هنگام فاجعه یا اندوه، تنها راه نجات جست و جوی نقطه ای ثابت است که با چنگ زدن به آن تعادلتان را حفظ کنید و از لبه ی پرتگاه سقوط نکنید. نگاه تان روی یک ساقه ی علف ثابت می‌ماند، تنه ی یک درخت، گلبرگ‌های یک گل؛ گویی خودتان را به یک قایق نجات می‌آویزید.
ترجمه انوشه برزنونی
نشر ماهی
تا در محله گم نشوی پاتریک مدیانو
قاعده‌ی بیست‌وهفتم: این دنیا به کوه می‌ماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را می‌شنوی. اگر سخنی خیر از دهانت برآید، سخنی خیر پژواک می‌یابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی، همان شر به سراغت می‌آید. پس هر که درباره‌ات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز می‌بینی همه‌چیز عوض شده. اگر دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون می‌شود. ملت عشق الیف شافاک
پیراهن ترس، از گنگی پیرامون. ترس تردید. تردیدهای ناشناختن. اگر بدانی که چیست، که چه چیز دارد جانت را می‌گیرد؛ دست کم از همین که می‌دانی،که وسیله مرگ خود را می‌شناسی، دست به گونه ای دفاع می‌زنی. شاید تن به تسلیم بدهی. شاید هم چاره ای جز آرام گرفتن نجویی. شاید غش کنی و پیش از مرگ بمیری! دیگر دلت به هزار راه پر وهم نیست. دیگر هزار جلوه پریشانی نیشت نمی‌زند. اگر وسیله مرگ را بشناسی پریشان هستی؛ اما این پریشانی تو یکجایی ست. و آنچه تو را می‌کشد، این پریشانی نیست، خود مرگ است. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
وقتی کسی را از دست می‌دهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ می‌شود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ می‌شود، برای لبخندش، رفتارش، آنطور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو می‌شد یا اینکه به خاطرش رنگ دیوارها را عوض می‌کردید. مردی به نام اوه فردریک بکمن
دلتنگی برای کسی یا چیزی یکی از بهترین حس هایی است که کسی می‌تواند در دلش تجربه کند، هیچ می‌دانستی؟ خوشحال باش که گاهی دلت می‌گیرد یا برای پدرت تنگ می‌شود، دری از بهشت باز شده و نسیم ملایمی از روزها و لحظه‌های خوب به دلت رسیده. سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها را برای ماهی‌ها نیافریده است) فریبا دیندار
واقعاً کی مانده که بهش سلام بکنم؟ خانم مدیر مرده، حاج اسمعیل گم شده، یکی یکدانه دخترم نصیب گرگ بیابان شده، گربه مرد، انبر افتاد روی عنکبوت، و عنکبوت هم مرد و حالا چه برفی گرفته. دکتر بیمه گفت: «هروقت دلت گرفت بزن بیرون، گفت هروقت دلت تنگ شد و کسی را نداشتی که درددل بکنی بلند بلند با خودت حرف بزن، یعنی خود آدم بشود عروسک سنگ صبور خودش - گفت برو تو صحرا و داد بزن، به هر که دلت خواست فحش بده…» به کی سلام کنم سیمین دانشور
… اگه منظورتون خیر و صلاح منه، بدونین و آگاه باشین که ما برا خودمون یه مختصر دین و ایمونی داریم که از سرمون هم زیاده… و به پیر و پیغمبر قسم که شنیدن وعظ‎های شما کمترین ضررش اینه که همون مختصر دین و ایمونم ازمان می‌گیره… شما هم که گمون نمی‌کنم دلتون راضی باشه که موعضه‌هاتون باعث لامذهبی خلق‌الله بشه!
از داستان «ناقوس عروسی»
قصه‌های بابام ارسکین کالدول
اگر پیری تا این حد با ارزش است، پس چرا اکثر مردم همیشه می‌گویند، آه که اگر من یک بار دیگر جوان می‌شدم… ، تو تا به حال نشنیده ای که مردم بگویند، ای کاش من شصت و پنج ساله بودم؟
موری لبخند زد:"می دانی این طرز تفکر به چه چیزی برمی گردد؟ زندگی‌های نارضامندانه. زندگی‌های بدون دستاورد کافی. زندگی‌های خالی. زندگی‌های بی معنی و مفهوم. چون اگر تو معنا و مفهومی در زندگی ات پیدا کنی، هرگز نمی‌خواهی به گذشته برگردی. دلت می‌خواهد پیش بروی. دلت می‌خواهد بیشتر ببینی، کارهای بیشتری انجام دهی. قادر نیستی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی.
"گوش کن. تو باید متوجه یک نکته باشی. همه ی جوان‌تر ها باید متوجه این نکته باشند. اگر شما همیشه با مقوله ی پیری در حال جنگ و دعوا باشید، همیشه هم ناراضی و غمگین خواهید بود، چون در هر صورت پیری از راه خواهد رسید.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
زن همسایه #آزاد است و #رها وقتی #آواز می‌خواند. شبیه #پروانه ای است که #پیله اش را شکافته و رفته. مدت هاست که جز تکه‌های پاره پاره ی #ابریشم چیزی کف خانه اش پیدا نمی‌شود. دلت می‌خواهد الان تهران بودی و او می‌خواند. دلت می‌خواهد از او می‌پرسیدی دستگاه‌های آوازی چه فرقی با هم دارند. از او می‌پرسیدی نفسش را چطور تنظیم می‌کند، که در هر مصراع کم نیاورد موقعی که نت‌های بالا را می‌خواند… صدای زن همسایه واضح و آشکار در گوش هات طنین انداخته است:
.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید
.
باید تهران که رسیدی زن همسایه را بیشتر ببینی و صداش را بیشتر بشنوی.
مورچه در ماه لادن نیکنام
آیا می‌خواهی بدانی تو برای من کیستی؟ پس خوب گوش کن:
من می‌توانم، روزها، هفته ها، ماه‌ها در تنهایی سر کنم، در حالی که همچون یک نوزاد خواب آلوده، آسوده و خرسندم، و تو بودی که این خواب آلودگی را از بین بردی. چگونه می‌توانم از تو سپاسگزاری کنم؟
انسان همیشه به محبوب‌هایش چیزهای زیادی را اهدا می‌کند:
کلام، آسایش و احساس لذت…
و تو ارزشمند‌ترین همه این‌ها را به من هدیه کردی: فقدان… نمی‌توانستم به راحتی از تو بگذرم…
حتی در زمانی که می‌دیدمت، برایت دلتنگ می‌شدم. خانه ذهن من، خانه دل من، قفل شده بود و تو همه قفل‌ها را شکستی و هوا به درون پاشید. هوای سرد و نیز هوای گرم و آتشین و تمام روشنی‌ها…
و این گوهری است که تو برای من به یادگار گذاشتی…
گوهری که همیشه جاودان است…
فراتر از بودن کریستین بوبن
نوشته بود: خیلی عجیبه. دیگه نه فیلم، نه رمان ، نه موسیقی؛ هیچ کدوم حال سابق و بهم نمی‌ده. معلوم نیست چه مرگم شده. تو چی فکر می‌کنی؟
.
برایش نوشتم: خدا بیامرزدت. کارت تمام است بچه. دلت زن می‌خواهد.
یعنی داستانش این است که هر مردی؛ یک وقتی می‌رسد به این جا که دیگر هیچ چیز حال سابق را بهش نمی‌دهد و خودش هم نمی‌فهمد که این دگرگونی از کجا آب می‌خورد. معنی روشن و خودمانی یک چنین وضعیتی این است که طرف، دلش یک بغل گرم می‌خواهد که مال خودش باشد. یعنی کار با فاحشه و تک پران و مثل آن هم پیش نمی‌رود. فقط یک زن و آن هم مال خود خودت؛ دوباره ردیف می‌کند. وگرنه هیچ بعید نیست کارت به جنون و دیوانگی هم بکشد.
یعنی اگر بخواهی مانعش بشوی؛ چیزی نمی‌گذرد که عقلت ضایع خواهد شد. این است که مبادا جلوش را بگیری.
کافه پیانو فرهاد جعفری
! پرسیدم: مگه همتون با یه سنگ بازی نمی‌کنین ؟
گفت: نه هر کی واسه خودش، یه سنگی داره
گفتم: خب… از مال اونایی استفاده کن که سنگ شون صافه
گفت: اونا که سنگ شونو نمی‌دن به دیگران… می‌ترسن ببازن
«دیگران»!
راستش را بخواهید ؛اولش جا خوردم از این که چرا کلمه ای آن قدر رسمی را به کار برده. اما خوب که فکرش را کردم ، دیدم بچه حق دارد دمغ و افسرده باشد. دارد به زبان بی زبانی بهم می‌فهماند از این همه نارفیقی متحیر است. از غریبه فرض شدن دلخور است. که نمی‌گوید سنگ شان را نمی‌دهند به بقیه و عوضش می‌گوید سنگ شان را نمی‌دهند به دیگران. تا بهم بفهماند از دید بعضی بچه ها؛او «دیگر» است نه یکی از خودشان.
و دارد از یک جورنابرابری شکوه می‌کند که به نظرش درست نیست و می‌خواهد بهم بفهماند اگر می‌بازد؛ مال این نیست که استحقاقش را ندارد بلکه مال این است که امکانات برابری ندارد.
گرفتمش توی بغلم و خیلی محکم به خودم فشارش دادم. و همان طور که توی بغلم بود؛ سرش را بوسیدم و بهش گفتم: غصه نخور خوشگلم. همین جمعه می‌ریم کوه. هرچی که دلت می‌خواد ، سنگای صاف پیدا می‌کنیم…فقط به یه شرط
پرسید: چه شرطی ؟
گفتم: به شرط این که به هر کدوم از بچه‌های کلاس تون یه دونه از اون سنگا رو هدیه بدی. نترسی از این که یه وخ خودت ببازی
گفت: باشه
کافه پیانو فرهاد جعفری
کاش یه تکه سنگ بودم. یه تکه چوب. مشتی خاک. کاش یک سپور بودم. یک نانوا. یک خیاط. دست فروش دوره گرد. پزشک. وزیر. یک واکسیِ کنار خیابان. کاش کسی بودم که تو را نمی‌شناخت. کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا «دل نداشتم. کاش اصلا» نبودم. کاش نبودی. کاش میشد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد… کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم. یا یک مشت خاک باغچه ات. کاش دستگیرهء اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش چادرت بودم. نه، کاش دست هات بودم. کاش چشمهات بودم. کاش دلت بودم. نه، کاش ریه هات بودم تا نفس هات را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی! روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
- بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!»
آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند…
شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از #وجودت همراه با او از دست می‌رود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ می‌شوی؛ #ناقص می‌مانی. #خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون #رازی در درونت حفظ می‌کنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمی‌یابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان می‌کنی دیگر هیچ گاه نخواهی #خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه می‌شود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات می‌دهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، #چشم سومی در وجود انسان باز می‌شود. چشمی که بسته نمی‌شود… و فقط آن هنگام است که می‌فهمی این درد #ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این #فراق نیز #وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا می‌بینی. در قطره ای که به دریا می‌افتد، در جزر و مد که با بدر حرکت می‌کند و در نسیمی که می‌وزد به او بر می‌خوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب می‌درخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را می‌بینی. وقتی در همه جا و همه چیز می‌بینمش، چه طور می‌توانم بگویم شمس رفته؟
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۷: این دنیا به کوه می‌ماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را می‌شنوی. اگر سخنی خیر از دهانت بر آید، سخنی خیر پژواک می‌یابد. اگر سخنی شرّ بر زبان برانی، همان شرّ به سراغت می‌آید. پس هر که درباره ات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز می‌بینی که همه چیز عوض شده. اگر #دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
آه من العشق! قبل از عشق بعد از عشق… #عشق قدیمی‌ترین و پابرجا‌ترین سنت روی زمین است. عاشق رانده می‌شود، اما نمی‌راند. عاشق آزار می‌بیند، اما آزارش به مورچه هم نمی‌رسد. عاشق که شدی می‌فهمی. دلت به کیسه ای #مخملی تبدیل می‌شود، درونش گلوله ای ابریشمی؛ با این دلِ نازک نمی‌توانی کسی را برنجانی. به صف عشاق می‌پیوندی. نترس! در عشق که #فنا شوی تعاریف ظاهری و مقوله‌های ذهنی دود می‌شود و می‌رود به هوا. از آن نقطه به بعد چیزی به نام «من» نمی‌ماند. تمام منیّت می‌شود صفری بزرگ. آن جا نه شریعت می‌ماند، نه طریقت، نه معرفت. فقط و فقط #حقیقت است که می‌ماند… ملت عشق الیف شافاک
بعضی آدم‌ها زندگی را با هاله ای با شکوه آغاز می‌کنند. کمان‌های اطرافشان برق می‌زنند و درخشانند. اما با گذشت زمان رنگ هایشان کدر می‌شود و به سیاهی می‌زند.
تو هم از آن آدم‌ها هستی. زمانی هاله ات سفید و سحر آمیز و زیبا بوده با تلألؤهای زرد و صورتی. اما الآن نواری به رنگ قهوه ای کدر دور بدنت را گرفته است، همین و بس. حیف نیست؟ دلت برای رنگ‌های حقیقی ات تنگ نشده؟ نمی‌خواهی با جوهره ات یکی شوی؟
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:

قاعده2: پیمودن راه حق کار #دل است، نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد، نه سری که بالای شانه هایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده می‌گیرند.
ملت عشق الیف شافاک
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می‌کند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر می‌کنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی می‌شناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی می‌ترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش می‌خورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت می‌خواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت می‌خواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می‌کنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری می‌کنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری می‌کند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمی‌کنند.
هر کس که چیزی را می‌سازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر می‌دهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظری‌های کسانی که عدم حضور خود را احساس می‌کنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او می‌خورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیم‌ترین دروازه‌های اَبر شهر‌های جهان را می‌توان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمی‌توان بست.
آیا می‌دانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظه‌های حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمی‌خواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب می‌دانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من می‌اندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش می‌دانیم ، باز می‌دارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینه‌ترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که می‌کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
من و علی خوب میفهمیدیم شاهین از چه چیزی حرف میزند. وقتی میگفت آدم گاهی مجبور است از دست بدهد، او را میفهمیدیم. حتی وقت نداری فکر کنی. باید در لحظه تصمیم بگیری. گاهی مجبور میشوی بجنگی. تو را هل میدهند وسط میدان. تصویر خانوادهات را با خودت حمل میکنی. توی دلت، توی چشمهایت، توی جیب پیراهن جنگیات. توی شبهایی که منور میزنند، توی روزهایی که شهر فقط تو را دارد که برای از دست نرفتنش بجنگی. دوست داشتم وقتهایی که ستاره میآید پیشم و دستش را روی سنگ سیاهم میکشد میتوانستم به او بگویم آدمها وقتی میجنگند که کسی را برای دوست داشتن دارند. بعضی‌ها برنمی‌گردند مریم منوچهری
دلت گرفته باشد،
غروب یکشنبه هم که باشد،
بوم و سه پایه و کوله پشتی ات را بر می‌داری،
به خودت می‌گویی گور پدر مشتری.
تا آن سمت میدان می‌دوی. طوری که انگار دلت لَک زده باشد برای قهوه ترک مادمازل کتی.
مسافر زیادی ندارد.
دوربرش هتل‌های لوکسی ساخته اند. می‌ترسیدم مهمان خانه را بفروشد و برگردد مسکو.
به فنجان قهوه ام خیره شد:
«می بینم که یه مسافر داری.»
-پدرم که نیست؟
خندید: «شاید یه روز دلش هوات رو کرد و خواست برگردی…».
نگاش را از روی فنجان برداشت: «می بینم که یه نامه داری.»
-عاشقانه س؟
مادموازل کتی میترا الیاتی
مار گفت: تو رو این زمین آن‌قدر ضعیفی که به حالت رحمم می‌آید. روزی‌روزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم… من می‌توانم…
شهریار کوچولو گفت: -آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همه‌ی حرف‌هایت را به صورت معما درمی‌آری؟
مار گفت: -حلّال همه‌ی معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همین‌قدر که چند قدمی صندلیت را جلو بکشی می‌توانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.
-یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
-خودت که می‌دانی… وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد.
-پس خدا می‌داند آن روز چهل و سه غروبه چه‌قدر دلت گرفته بوده.
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل ششم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
زندگی مجموعه ای از فراز و نشیب هاست. دلت می‌خواهد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام دهی. از چیزی ناراحتی اما می‌دانی که نباید باشی، چیزهایی را امر مسلم می‌پنداری و این در حالی است که می‌دانی هرگز نباید چیزی را امر مسلم فرض کنی.
«کشمکش اضداد به کشیدن یک لاستیک می‌ماند. همه ما جایی در این میانه زندگی می‌کنیم».
ترجمه ی مهدی قراچه داغی
سه‌شنبه‌ها با موری میچ آلبوم
بعضی از پرنده‌ها هستندبرای اسارت خلق نشده اند. پرهای این پرنده‌ها روشن و درخشان است ، و آواز بلندشان نیز شیرین و شیدایی. چنین پرنده هایی را باید آزاد کنید ، اگر هم آزاد نکنید ، روزی از روزها که برای غذا دادن در قفس را برای شان باز کرده اید ، به طریقی از قفس خارج شده ، و در برابر چشم تان می‌گریزند. سپس در درجه اول آن وجه وجودی تان که زندانی کردن چنین پرنده هایی را غلط می‌پندارد ، جشن و پایکوبی به راه خواهد انداخت ، اما با این وجود محل زندگی تان به حدی ملال آور و پوچ و تهی می‌شود که دلتنگ شان خواهید شد. اندی این گونه بود. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
مارمولک تندتند غذا می‌خورد و صدای ملچ و ملوچش بلند بود. مار چندشش شد و چشم هایش را بست.
مارمولک گفت: «چی شده؟»
مارگفت: «اگر واقعأ دلت می‌خواد بدونی، باید بگم که به نظر من حال به هم زنه.»
«حال به هم زن؟»
مار گفت: «غذات رو که با دهان باز می‌جوی، به چونه ت هم پای مگس چسبیده.»
مار و مارمولک جوی کاولی
جان وبستر از نمایشنامه نویسان عصر جیمز ادبیات انگلیسی و هم دوره ی ویلیام شکسپیر است. از زندگی جان وبستر اطلاعات زیادی در دست نیست، حتی تاریخ تولد و وفات وی نیز دقیقا مشخص نیست. احتمال می‌رود که او در سال 1580 در لندن به دنیا آمده باشد. دیگر اطلاعات باقی مانده از زندگی او درباره ی فعالیت‌های تئاتری او هستند. او در نگارش تراژدی مهارت ویژه ای داشته و برای تصویر تیره ای که از انسان ارائه می‌دهد شهرت دارد.
وبستر کار در تئاتر را با نوشتن نمایشنامه‌های مشترک در سال 1600 آغاز کرد. بین سال‌های 1602 تا 1605 او در نوشتن پنج نمایشنامه ی مشترک با نویسندان دیگر از جمله: مایکل درایتون ، توماس دکر ، توماس میدلتون و آنتونی ماندِی کار کرده است. سقوط سزار، بانو جین، پیش به سوی غرب و پیش به سوی شمال، از جمله این نمایشنامه‌ها هستند. در سال 1612، جان وبستر نخستین کار مستقل خود، شیطان سپید، را نوشته و به اجرا رساند. این نمایشنامه درباره ی زندگی زنی است به نام ویتوریا آکورامبونی که در سن 28 سالگی به قتل میرسد. دوشس ملفی، اما، حول سال 1614، برای نخستین بار توسط هنرپیشه‌های دربار، در سالنی کوچک و برای تماشاچیانی فرهیخته‌تر اجرا شد و از همان زمان با استقبال مواجه شد.
شیطان سپید و دوشس ملفی مهم‌ترین آثار وبستر هستند. هر دوی این نمایشنامه‌ها در ایتالیا رخ میدهند، هر دو سوگنمایش هستند، هر دو خوفناکند و آثار ادبیات گوتیک اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزده اروپا را تداعی می‌کنند. نمایشنامه هایی پیچیده و حساب شده با جزئیات و ظرافت بسیار که هنوز در عصر حاضر، به کرّات اجرا می‌گردند.
جان وبستر احتمالا پیش از نوامبر سال 1634 از دنیا می‌رود، زیرا پس از این تاریخ اطلاعاتی درباره ی او ثبت نشده است.
دوشس ملفی جان وبستر
ﭼﻪ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺁﻣﺪﯼ! ﺩﺭ ﺯﺩﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﺑﺮﻭ «! ﺍﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﻭ
ﺑﺎﺯ ﮐﻮﺑﻪ ﯼ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮐﻮﺑﯿﺪﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ‏« ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ «! ﮔﻔﺘﻢ:
‏« ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﻍ. ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ. ‏» ﺍﻣﺎ
ﻧﺮﻓﺘﯽ. ﻧﺸﺴﺘﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﯼ. ﺁﻥﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﺧﯿﺲ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺍﯾﻦﺟﺎ ﭼﻪﻗﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ
ﺍﺳﺖ؟ ‏» ﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺁﻥﺟﺎ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻭ
ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻭ ﻣﻨﻄﻖ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﻭ ﻣﺠﻠﻪ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻭ
ﺧﻂﮐﺶ ﻭ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻭ ﮐﺎﻏﺬ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻭ ﺯﺧﻢ ﻭ ﯾﺄﺱ ﻭ ﺩﻝﺗﻨﮕﯽ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ
ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺗﺮﺱ
ﺩﺭ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮔﯿﺞ ِ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩ. ﻭ ﺩﻝ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ
ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ.
ﮔﻔﺘﯽ: ‏ «ﺍﯾﻦﺟﺎ ﺭﺍﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ‏» ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﺭﺍﺯ؟ ‏» ﮔﻔﺘﯽ: ‏ «ﻣﻦ
ﺭﺍﺯﻡ. ‏» ﻭ ﺁﻣﺪﯼ ﺗﺎ ﻭﺳﻂ ﺧﻂﮐﺶﻫﺎ. ﻣﻦ ﺩﺳﺖﻫﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ
ﺩﺳﺖﻫﺎﻡ ﻣﯽﻓﺸﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﮕﺮﯾﺰﯼ ﺍﻣﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩﻡ: ‏ «ﺑﺮﻭ!
ﺑﺮﻭ«! ﺗﻮ ﺳِﺤﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ.
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﺳﺒﮏ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪﯼ، ﻣﻦ ﺍﻣﺎ
ﻫﻤﻪﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺖ. ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢﻫﺎ ﺍﺯ
ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻗﺎﺏ ﺳﺒﺰ ﺟﺎﺩﻭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻮﯾﯽ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ
ﻏﺮﯾﺐ ﺩﺭﮔﺮﻓﺖ. ﺁﻥﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺟﺎ ﮐﻨﺪﻩ
ﺷﻮﺩ. ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪﻫﺎ ﻭ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎ ﻭ
ﺧﻂ ﮐﺶﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎ ﻭ ﯾﺄﺱﻫﺎ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽﻫﺎ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻭ
ﺗﺮﺱ ﻭ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺯﺧﻢ ﻭ ﺩﻝﺗﻨﮕﯽ، ﻣﺜﻞ
ﺫﺭﺍﺕ ﺷﻦ ﺩﺭ ﺷﻦﺯﺍﺭ، ﺍﺯ ﺳﻄﺢ ﺩﻝ ﺭﻭﺑﯿﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ
ﮐﺎﻏﺬ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﮔﻢ.
ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺷﺪ. ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﻋﺠﯿﺐ
ﺳﺒﮏ. ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻫﺒﻮﻁ ﮐﺮﺩﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ‏« ﭼﯿﺴﺘﯽ؟‏» ﮔﻔﺘﯽ:
‏ «ﺭﺍﺯ. ‏» ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ، ﺗﺸﻨﻪ ﺍﻡ. ‏» ﮔﻔﺘﯽ:
‏ «ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ‏» ﻭ ﻣﻦ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪﻡ.
.
.
.
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ - ﻣﺼﻄﻔﯽ ﻣﺴﺘﻮﺭ
چند روایت معتبر مصطفی مستور
استاد می‌گوید:
اگر شما می‌خواهید گریه کنید، همانند کودکان اشک بریزید و شما در هر حال روزی یک طفل بوده اید. و یکی از اولین کارهایی که در طول زندگیتان آموخته اید، گریه کردن بوده است، برای آنکه گریه بخشی از زندگی است. هرگز فراموش نکنید که شما آزاد هستید و بروز دادن هیجانات شرمندگی ندارد. فریاد بزنید، با صدای بلند هق هق بزنید و اگر دلتان خواست قیل و قال کنید. برای اینکه بچه‌ها این چنین گریه می‌کنند و ایشان به خوبی راه آرام کردن قلبهایشان را می‌دانند. آیا شما تا به حال دقت کرده اید که کودکان چگونه دست از گریه کردن بر می‌دارند؟
چیزی حواس آنها را پرت کرده و توجه شان به سوی یک ماجراجویی جدید جلب می‌شود. اطفال بسیار سریع دست از گریه کردن برمی دارند. این امر درباره شما نیز صدق می‌کند. البته اگر همانند کودکان گریه کنید.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری
مکتوب پائولو کوئیلو
وقتی در یک مهمانی هستی،سرگرم رقصیدنی. شاید یک رقص آرام باشد و با کسی می‌رقصی که واقعاً دلت می‌خواهد با او باشی و انگار بقیه ی افراد حاضر در سالن غیب شان می‌زند در حالی که این طور نیست. فقط این نیست. هیچ کس برای تو نصف او هم ارزش ندارد.
اما ،خب مردم همه جا هستند. آن‌ها دست از سرت برنمی دارند. داد می‌زنند و می‌لولند و کارهای احمقانه می‌کنند فقط برای اینکه نظر تورا جلب کنند: چه طور می‌توانی در چنین وضعیتی راحت باشی ؟ می‌توانی کارهای بهتری هم انجام بدهی. این طرف راببین!
این‌ها شبیه حرف هایی هست که آن‌ها در هر حال می‌گویند ،این جوری ناامید می‌شوی و حتی نمی‌توانی با آن جوان آرام برقصی. می فهمی چه می‌گویم ؟
شبانه‌ها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشی‌گورو
August 8
شروع رمان زندگی شاید همین باشد:

از پله­‌های خانه پدریش باعجله بالا رفت، دیگر تحمل نداشت. درست زمانی که فکر می­کرد سند آزادیش را امضا می­کنند ناامید از دادگاه بازگشته بود. تمام احساساتش را از دست داده بود، حتی احساس گرسنگی هم نمی­کرد.
باز به یاد آن شب تابستانی افتاد که از ماموریت برگشته بود و میخواست مازیار را غافلگیر کند که خودش غافلگیر شد…
حدود دوازده شب بود که به منزلش رسید، کلید را از کیفش در آورد و در قفل چرخاند. به سمت سالن نشیمن رفت و چراغ را روشن کرد، خبری نبود پس حتما مازیار خواب بود. با اینکه این اواخر زیاد بحث می­کردند ولی این دوری دو هفته­ ای باعث شده بود که دلتنگش شود.
آهسته به سمت اتاق خواب رفت و در جایش میخکوب شد.
احساس تهوع کرد، برگشت و دوان دوان به سمت دستشویی رفت. حالش به هم خورد و آنقدر استفراغ کرد که دیگر چیزی باقی نمانده بود تا بیرون بریزد. در حالی­که اشک­های سوزانش به روی گونه­ هایش میریخت، بدنش از شدت بغض و هق هق می­لرزید. .
زندگی شاید همین باشد بهاره باقری
و آن گاه که یکی از شما از پای می‌افتد ، افتادنش ، زنهاری ست از برای آن‌ها که از پشت سر می‌آیند تا پای شان به سنگ نگیرد. آری ، و نیز زنهاری ست ، از برای آن‌ها که از پیش رفته اند و با آن که تیز رو‌تر و استوار‌تر بوده اند ؛ سنگ را از سر راه برنداشته اند.
و این را هم بدانید ، هر چند این سخن بر دلتان گرانی کند:
کشته هم از برای کشته شدن خود پاسخ گوست ،
و دزد زده هم از برای دزد زدگی خود بی تقصیر نیست.
راستکاران از خطای نابکاران بری نیستند ؛
و پاک دستان ، دستشان به گناه ناپاکان آلوده است.
پیامبر و دیوانه (پالتویی) جبران خلیل جبران
گم کردن، بهای قدر ندانستن است. این را مادرم یادم داد. به‌نظر او برای دختر سربه هوایی مثل من، دانستن این جور چیزها لازم بود. جامدادی پُر از مدادم را به دستم داد و گفت: «قدر چیزهایی را که داری بدان، مثلاً همین مدادها، گم که شوند آن‌وقت دلت می‌سوزد.»
مداد و پاک‌کنم را به نشانه‌ی فهمیدن حرف‌های مادر با نخ دور گردنم آویختم تا گم نشوند. نمی‌دانم با این کار توقعش را برآورده کرده بودم یا حسابی ناامیدش کردم که دیگر تلاشی برای زدن مثال‌های دیگر نکرد. این‌ها را کم‌کم خودم فهمیدم که زندگی همین توقع را از من ندارد که همه‌ی چیزهایی را که دارم و همه‌ی آدم‌های دور و برم را با نخ به دور گردنم بیاویزم تا گم نشوند و این‌که در مثال مادر، من بودم که بین واژه‌ی قدر و چیزهایی که دارم، معنی یکی‌شان را درست نفهمیدم…
آوای جیرجیرک فائزه مالک‌پور
قصه ای نیست، ترانه ای نیست، تنها دلتنگیست…
آنچه که در من روییده و مرا از خود سرشار کرده غربت است. هرچند در وسعتش گم شده ام، ولی خود را اسیر آن نمیبینم…
غربت ریشه ای نداشته تا با تار وپود وجودم اجین شود. اگر در این وسعت بی انتها غرق شوم، هرگز با آن یکی نخواهم شد…
چرا که میدانم عمق این اقیانوس دلتنگی بیش از یک بند انگشت نیست…
پیله‌های شیشه‌ای سعید افشار