#خوشایند (۵۹ نقل قول پیدا شد)


شاید در اداره مشغول به کار نباشی، اما وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت می‌کردی روبه‌رو می‌شوی، با آن احساس ترس هم آشنا می‌شوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرست کارهای اجباری به سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی می‌شود که نمی‌خواهی انجامشان دهی. حتی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساسات ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت درباره‌ی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هر چیز دیگری حاد و فرساینده می‌شود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشان‌خاطر می‌شوی، درگیر «بایدها/نبایدها» ، «توانستن/نتوانستن‌ها» و «حق با چه کسی‌ست» ، می‌شوی و با خودت فکر می‌کنی چرا اصلا هنوز در این رابطه دست‌وپا می‌زنی. حقیقت این است که همه‌ی ما زمانی این کارها را کرده‌ایم. حتی باانگیزه‌ترین، موفق‌ترین و داناترین ما هم این افکار را در سر پرورانده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی‌ها بر این باورند که که با مردن، عزیزانشان را تنبیه می‌کنند، ولی در اشتباهند؛ چون آزادیشان را به آنها برمی‌گردانند! پس همان بهتر که شاهد این امر نباشند. البته بدون درنظرگرفتن اظهارنظرهای ناخوشایندی که دیگران نسبت به این کار آدم می‌کنند؛ حرف‌هایی از قبیل: ”خود را کشت چون نتوانست تحمل کند…“ سقوط آلبر کامو
با این همه، انسان شریفی هستید. آنقدر دارایی دارید که اگر به نظر خودتان برای نبوغتان لازم نبود، می‌شد بی بدهکاری سر کنید؛ آنقدر عاطفه دارید که ناراحت شوید از رنجاندن همسرتان، اگر نرنجاندنش به نظرتان بورژوازی نمی‌آمد؛ از جمع گریزان نیستید؛ حضورتان خوشایند است و همان ذوق و نکته سنجی تان، بدون نیاز به موهای بلند و آشفته، برای جلب توجه بس است. اشتهایتان خوب است؛ پیش از رفتن به مهمانی خوب می‌خورید و درآن جا چموشی می‌کنید و لب به چیزی نمی‌زنید. تنها بیماری‌ای که دارید، ناشی از گردش‌های شبانه است که برای نشان دادن تکروی‌تان به خود تحمیل می‌کنید. آنقدر تخیل دارید که برای باراندن برف یا سوزاندن دارچین احتیاجی به زمستان یا عطرسوز نداشته باشید؛ آن قدر با ادبیات و موسیقی آشنایی دارید که لامارتین و واگنر را صادقانه از دل و جان دوست داشته باشید. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
وقتی ناآموختگان بی‌فرهنگ به طبقه‌ی فرهیخته‌ی جامعه حکم می‌کنند و هر چه بپوشند، مردم نیز به دلایلی مرموز شیفته‌وار به حرفشان گردن می‌نهند؛ وقتی مردان و زنانی ناخوشایند، بدترکیب و بدنهاد به هر جا می‌روند عاشق سینه‌چاک دارند؛ وقتی معشوق‌هایی با ادعاهای مضحک و ظاهرا محکوم به شکست کم ندارند، در آخر با وجود تمام مشکلات و دلایل موجود به پیروزی می‌رسند، یقین پیدا می‌کنیم که همه‌چیز ممکن است؛ هر اتفاقی. بیشتر ما هم این را می‌دانیم. برای همین کم‌تر کسی پیدا می‌شود که کار مهمی را نادیده بگیرد، مگر آن‌که کار نکند یا موقتا متوجه این موقعیت نشده باشد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی کسی عاشق می‌شود یا دقیق‌تر بگویم وقتی زنی عاشق می‌شود و در اوایل رابطه قرار دارد، یعنی موقعی که هنوز جذابیت‌های تازه و هیجان رابطه از بین نرفته، معمولا می‌تواند به تمام چیزهایی که عشقش به آن علاقه‌مند است یا درباره‌اش حرف می‌زند، علاقه پیدا کند. این کار را برای خوشایند مرد یا به دست آوردنش یا ایجاد یک موقعیت امن و بی‌خطر انجام نمی‌دهد، هر چند در این کارش ردی از تظاهر موج می‌زند اما واقعا توجه می‌کند و خودش را حقیقتا با احساسات و حرف‌های او درگیر می‌کند. چه ذوق باشد، چه نفرت، چه هم‌دردی، چه ترس، چه اضطراب یا حتی درگیری ذهنی. به‌علاوه، همراهی با مرد در دُرفشانی‌های بداهه‌اش بیش از هر چیز دیگری زن را اسیر و مجذوب خود می‌کند، چون در لحظه‌ی تولدشان حضور دارد. آنها را بیرون می‌کشد و می‌بیند چه‌طور کش می‌آیند و پیچ و تاب می‌خورند و بالا و پایین می‌پرند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
طبیعیه که آدم برای دوستش گریه کنه اما جون سالم به در بردن خوشاینده یا بهتر از اون حضور کنار پیکر بی‌جان دوست به جای پیکر بی‌جان خود، توان نگاه کردن به پرتره‌ی تموم‌شده‌ی اون و گفتن قصه‌ش، حمایت و تسلای ماترکش. وقتی دوستات می‌میرن، بیش‌تر آب می‌ری و تنهاتر می‌شی، اما در همون حال پیش خودت حساب می‌کنی، «یکی دیگه هم رفت. زندگی همه‌شون رو تا لحظه‌ی آخر می‌دونم، من تنها کسی‌ام که می‌تونه قصه‌ی زندگی‌شون رو بگه. اما زمانی که من بمیرم کسی شاهد مرگم نخواهد بود یا نمی‌تونه تمام قصه‌ی زندگیم رو تعریف کنه، بنابراین تا ابد ناتمام می‌مونم چون وقتی کسی افتادنم رو ندید، از کجا معلوم که تا ابد به زندگی ادامه ندم؟» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بنابراین دیر یا زود فرد مصیبت‌دیده تنها می‌ماند؛ آن هم موقعی که هنوز سوگوار است یا زمانی که دیگر اجازه ندارد درباره‌ی آن‌چه در دنیای تنهایی برایش باقی مانده حرف بزند، چون آن حرف‌ها برای دیگران غیرقابل‌تحمل و ناخوشایند است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
جادوگر و در واقع باور به جادوگر، برای ترساندن مردمِ ساده ساخته‌شده بود؛ مردم مطیع، مردم رام، مردمی که زندگی‌شان در غباری غمناک می‌گذشت. ابرهای اندوه احساساتشان را گرفته بود و مغزهایشان را از کار انداخته بود. بزرگان برای حکم‌رانی به همین‌ها نیاز داشتند. هرچند ناخوشایند بود، ولی کاری برایش نمی‌کردند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
عشق، موجب می‌شود که غذا خوردن، خوابیدن، کار کردن و آرامش یک فرد، دچار اختلال شود. بسیاری از مردم از داشتن چنین احساسی می‌ترسند؛ زیرا زمانی که عشق ظاهر شود، گذشته را ویران می‌کند. عده‌ی دیگری تصوری برخلاف این امر دارند. بدون تفکر، خود را تسلیم می‌کنند و منتظر می‌مانند تا راهی برای حل همه‌ی مشکلات خود در عشق بیابند. مسئولیت خود را برای شاد کردن به دیگران واگذار می‌کنند و گناه خوشبخت‌نبودن احتمالی خود را به گردن دیگران می‌اندازند. همیشه در حالت خوشبینی به سر می‌برند؛ زیرا تصور می‌کنند اتفاق خوشایندی خواهد افتاد و یا همیشه افسرده هستند؛ زیرا رویدادی غیرمنتظره، همه‌چیز را ویران خواهد کرد. جدا شدن از عشق یا کورکورانه به آن تن در دادن… کدام یک ویرانگرتر است؟ 11 دقیقه پائولو کوئیلو
فرض کن فقط همین را می‌دانستی که اگر تصمیم می‌گرفتی به این دنیا بیایی زمانی این اتفاق می‌افتد که وقتش رسیده بود. این را هم می‌دانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد، باید دوباره زمان و هر چه را در آن است، ترک کنی و شاید هم این برایت ناخوشایند باشد؛ زیرا برای بسیاری از انسان‌ها، زندگی در این افسانه‌ی بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر می‌کنند که سرانجام، این زندگی به پایان می‌رسد، اشک در چشمشان جمع می‌شود. دختر پرتقالی یوستین گردر
در کشاکش تحمل رنج -چون امکان ندارد کسی مدت طولانی در این شرایط باقی بماند و ناراحت و آزرده نشود- به‌تدریج این آرزو و تمایل در وجودش ریشه کرد که ای کاش باران و به تعاقب آن، رنج‌ها و دردهایش هرگز پایان نیابد؛ چون علت دردمندی او تقریبا بدون شک و شبهه، باران بود، وگرنه درازکشیدن و لم‌دادن که به خودی‌خود چندان خوشایند نیست، پنداری میان آنچه رنج می‌کشد و آنچه رنج را پدید می‌آورد، ارتباط وجود دارد. چون ممکن بود باران بند بیاید، اما رنج او پایان نیابد؛ درست مثل این‌که ممکن بود رنج و درد او پایان یابد، بی‌آن‌که باران بند آید. مالون می‌میرد ساموئل بکت
ان تفریحی بیشتر از همه خوشایند است که راه جلب توجه را کمتر ار همه می‌داند. وقتی هدف اشتیاق جلب رضایت باشد، مفهوم مطلبی که اشتیاق قصد عرضه داشتن ان را دارد از بین می‌رود، ولی وقتی وضع ان اشفته شود، وضعی خنده دار به وجود می‌اید. تلاش بیهوده عشق ویلیام شکسپیر
این درست بود که می‌خواستم زیبا و اغواگر باشم؛ اما اشتباه کردم که نظر دیگران را دربارهٔ معنای کلمات پذیرفتم. به این فکر می‌کنم که لازم است لغت‌نامه‌ای را که دنیا دربارهٔ معنای کلمات به من داده، دور بیندازم و لغت‌نامهٔ خودم را بنویسم. لغت‌نامهٔ دنیا، مادربودن، همسربودن، انسانِ‌باایمان‌بودن، هنرمندبودن و زن‌بودن را به شیوهٔ خودش تعریف می‌کند و من این‌را نمی‌خواهم. پذیرشِ همین بایدها به‌قدر کافی مرا بی‌سواد و مبتدی بار آورده. من ناخوشایند شده‌ام و آماده‌ام تا دوباره شروع کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بزرگ‌شدن ناخوشایند است. شفای من پوست‌انداختنِ من است، آرام و عریان و آسوده در پیشگاه خدا؛ همان‌طور که در بُعد حقیقی‌ام عریانم. هنوز آن‌قدری که باید، شایسته نیستم. و حالا ایستاده‌ام: جنگجو، عریان، آماده برای جنگ، قوی، نیک‌خواه و کامل؛ نه نیازمندِ کامل‌شدن. فرستاده شده‌ام تا بجنگم؛ برای هر چیزی‌که ارزش‌اش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق. برای رژه‌رفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشم‌هایی بینا، برای ایستادن توی خرابی‌ها، و باورِ این‌که قدرتِ من، نورِ من، حقیقتِ من و عشقِ من، قوی‌تر از تاریکی‌ست. حالا دیگر اسم خودم را می‌دانم: جنگجوی عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همهٔ چیزهایی را که به من می‌گویی می‌دانستم و با تو از آن‌ها رنج می‌بردم، اما تو را دوست داشتم و منتظر بودم که سمت من برگردی. حالا تو برگشته‌ای و من پیشاپیش تو می‌دوم و چند روز دیگر آرامش برقرار می‌شود. این آرامش سخت خواهد بود، مثل برق می‌گذرد و گاهی رنج‌آور است. اما اعتمادت، ایمانی که به من نشان می‌دهی، باعث شده فکر کنم که عشق ما دیگر این چهرهٔ زشت و عبوس و این احساس نفرت و رنج ناخوشایند را به خود نخواهد گرفت؛ چهره‌ای که نمی‌توانستم تحملش کنم مگر اینکه از تمام وجودم مایه می‌گذاشتم که همین مرا از توان می‌انداخت. خوشحالی تو، خندیدنت، خوشایندت، این‌ها چیزی‌ست که مرا به زندگی وا می‌دارد و مرا به ورای خودم می‌برد. با تو به انتظارشان می‌نشینم. خوابیدن با تو، خوابیدن تا ته دنیا… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مقایسهٔ دردناک موقعیت خود با موقعیتِ دیگرانی که احساس می‌کنیم از ما خوشبخت‌تر هستند، متأسفانه یکی از سرچشمه‌های همیشگیِ آشفتگی روانی به‌حساب می‌آید. این نوع مقایسه باعث می‌شود نسبت به خودمان احساس ناخوشایندی داشته باشیم اگر بیشتر به خودمان فشار آورده بودیم و مرتکب این‌قدر خبط و خطا نمی‌شدیم و می‌توانستیم بر تنبلی‌مان غلبه کنیم، شاید می‌توانستیم خودمان را به سطح آنان برسانیم. یا اینکه بیشتر و بیشتر بابت موانع بیرونیِ موجود بر سر راهمان خود را آزار می‌دهیم. روبه‌رویی با امر والا اینجا نیز مفید است زیرا امر والا صرفاً باعث نمی‌شود فقط خودمان را بنا به قیاس، کوچک ببینیم. بلکه همچنین رتبهٔ انسان را نیز فرومی‌کاهد و آن‌ها را نیز حداقل برای مدتی تا حدودی معمولی نشان می‌دهد. در قیاس با دره‌ای ژرف یا اقیانوس، حتی پادشاهان یا مدیران ارشد نیز چندان قدرتمند به‌نظر نمی‌رسند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گاهی اوقات در مواجهه با چیزهایی که بسیار از ما عظیم‌تر و قدرتمندترند واکنشی کاملاً منفی نشان می‌دهیم. مثلاً هنگامی که در شهری جدید تنها و غریب هستیم یا در ساعات شلوغی در حال عبور از پایانهٔ ریلیِ وسیع یا سیستم عظیم مترو هستیم، ناگهان احساس می‌کنیم که از سردرگمی ما هیچ‌کس نه کوچکترین اطلاعی و نه برایش اهمیتی دارد. عظمتِ فضاها ما را با این واقعیت ناخوشایند روبه‌رو می‌کنند که وجود ما در مقیاس کلان هیچ اهمیت خاصی ندارد و دغدغه‌هایمان برای دیگران چندان مهم به‌حساب نمی‌آیند. این تجربهٔ تنهایی که می‌تواند حتی ما را خرد کند، باعثِ تشدید اضطراب و پریشان‌حالی می‌شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر به خودمان یادآوری کنیم که ساخت رم قرن‌ها طول کشیده است (و مستلزم دردسرها و ناکامی‌های فراوانی بوده است) ، از تبعاتِ جنبیِ نوع خاصی از مهربانیِ سازنده و سازمانی جلوگیری می‌کنیم که باعث می‌شود کاربر و مصرف‌کننده تلاش‌های فراوانی را نبیند که صرف تولید خدمات و کالاهایی شده است که از آن‌ها برخوردار است. در کسب‌وکارها بنا به‌نوعی ادب به ما نمی‌گویند که شخصی که کارخانهٔ آب معدنی را اختراع کرد، و محصولش امروزه در بسیاری جاها مصرف عمومی دارد، شب‌های بی‌شماری را با خشم و عصبانیت گذراند، بین او و فرزندانش فاصله افتاد، گریست و یک بار هم پس از جلسه‌ای نومیدکننده با یک تأمین‌کنندهٔ فرانسویِ بطری‌های پلاستیکی بالا آورد. از آنجا که بیشتر گرایش داریم نتیجهٔ نهایی کار را ببینیم یعنی پس از آنکه تمام دشواری‌ها به آخر رسیده‌اند خیلی برایمان ساده است که برای خودمان تصویری بسیار ساده، عادی و خوشایند از فرایندهای ساخت این محصولات بپرورانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر در ذهن داشته باشیم که ضعف‌های هر شخصی با قوت‌هایی همراه است، آن‌گاه در روابطمان به آرامش بیشتری می‌رسیم. این دیدگاه تفسیری از جنبه‌های واقعاً دلسردکنندهٔ همسرمان ارائه می‌دهد که کمتر تهدیدآمیز و عصبانیت‌آور است. وقتی همسرمان ما را ناراحت می‌کند، شدیداً گرایش داریم که تصور کنیم به‌سادگی می‌توانست از این بخش رفتارش اجتناب کند. چرا نمی‌تواند خیلی راحت وسواسش را برای تمیز کردنِ میز آشپزخانه رها کند؟ چرا بیشتر استراحت نمی‌کند؟ چرا زود نمی‌خوابد؟ چرا تمرکز بیشتری روی شغلش ندارد؟ این سؤالات در ذهن ما می‌چرخند و به شیوه‌ای نسبتاً ناخوشایند برایشان پاسخ جور می‌کنیم. به این خاطر است که برای زندگی مشترکمان اهمیتی قائل نیست. به این دلیل که آدم پستی است. به این دلیل که وسواسی، سرد، خودخواه یا ضعیف است. ما اعمال او را نتیجهٔ ویژگی‌های واقعاً بدی می‌دانیم که اگر بخواهد می‌تواند تغییرشان دهد. احساس می‌کنیم عمداً می‌خواهد روی اعصابمان برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در بهترین حالت این فرض را داریم که در هر رابطه‌ای حیطه‌های زیادی وجود دارد که در آن‌ها توافق نخواهیم داشت، که به‌راحتی می‌توانند به مسائلی غیرقابل‌حل تبدیل شوند. چنین اتفاقی اصلاً خوشایند نیست. این‌طور نیست که مشتاق باشیم وارد رابطه با کسی شویم که کاملاً با او در تعارض باشیم. بلکه صرفاً این فرض را داریم که قرار نیست کسی را پیدا کنیم که در تمام مسائلِ جدی با ما کاملاً هم‌فاز باشد. تصور ما از رابطهٔ خوب این است که در مورد اندکی از مسائل اساسی عمیقاً توافق داشته باشیم، با این انتظار که نگرش‌ها و تصوراتمان در زمینه‌های بسیاری آشکارا متفاوت خواهند بود. این عدم توافق اصلاً نوعی کوتاه آمدن یا مصالحه نیست. بلکه یک امر عادی خواهد بود، درست مثل اینکه با سرخوشی در اداره کنار کسی کار کنیم که نسبتی با ما ندارد و نظر کاملاً متفاوتی در مورد تعطیلات یا زمان خواب با ما دارد. می‌دانیم که رابطهٔ خوب به معنای توافق کامل نیست. این فرض را داریم که همسرمان خیلی اوقات غرق در نگرانی‌های خودش خواهد بود که چندان ربطی به ما ندارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
دیشب ناگهان یاد نقشه‌یی افتادم که برای خانه‌مان کشیدیم و تو فوراً آن را بردی که بایگانی کنی. چه قدر تو بامزه‌ای.
باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدّی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال‌ها در آن خانه، بر فراز تپه‌یی بر دامنهٔ کوهای پوشیده از جنگل زندگی کرده‌ام!
کتیبه‌یی بر سردر آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:
ای بیگانه که خلوت ما را می‌شکنی! همچنان که در خانهٔ ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار.
ما از دوزخ بیگانگی‌ها گریخته‌ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم.
اگر به خانهٔ ما فرود می‌آیی، خلوت ما را مقدس شمار!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
باورم کن. چیزهایی مثل رنج بزرگ، اندوه بزرگ، خاطره ی بزرگ معنا نداره. همه چیز فراموش میشه؛ حتی یه عشق بزرگ. اونچه درباره ی زندگی غم انگیز و حیرت آوره، همینه. فقط یه راه برای دیدن چیزها وجود داره، راهی که هر از گاهی به سراغت میاد. برای همین، گذشته از هر چیز باید عشقی در دل و هوسی ناخوشایند داشته باشی؛ شاید این برای ناامیدی‌های مبهمی که از اون رنج می‌بریم، دستاویزی بشه. مرگ خوش آلبر کامو
برت زیر لب غر می‌زند و می‌توانم تاسف او را بفهمم. او پیرمردی غرغروست؛ اما غرغرهایش هم دوست داشتنی است. از اینکه مردی برای گرسنه ماندن زنش اینقدر محکم می‌ایستد و از او دفاع می‌کند، حس خوشایندی به من دست می‌دهد. حتی اگر این زن افسانه ای باشد. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
این روزها سانسور چندان هواخواه ندارد. آن را دخالتی تدافعی و کوته‌فکرانه در آزادیِ دوست‌داشتنیِ ابرازِ وجود می‌دانیم. آن را با کتاب‌سوزی و سرکوب سیاسی و تعصب‌های جهالت‌آمیز همراه می‌دانیم. وقایع قهرمانانه‌ای که باعث به زیر کشیدن سانسور شدند شواهد این طرز تفکرند؛ به عنوان مثال، توقیف دانشنامهٔ دیدرو در ۱۷۵۲ بعد از چاپ اولین جلد که نهایتاً به ۲۷ جلد رسید مسلماً حملهٔ کوته‌فکرانهٔ صاحبان منافع به پیشرفته‌ترین پروژهٔ روشن‌فکرانهٔ یک دوره بود. معشوق بانو چترلی اثر دی. اچ. لارنس که در ۱۹۲۸ به طور خصوصی در ایتالیا چاپ شده بود در انگلستان تا ۱۹۶۰ منتشر نشد. وقتی انتشارات پنگوئن به موجب قانون نشریات مستهجن محاکمه شد، محاکمه کسالت‌بار و احمقانه بود درحالی‌که دفاعیه، پورشور و هوشمندانه. در موارد قهرمانانهٔ تاریخ سانسور همیشه آن‌چه محکوم می‌شود چیزی است برخوردار از ارزش واقعی، عمیق، صمیمی و حقیقی؛ چون برای قدرت فاسد ناخوشایند و نامحبوب است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
لذت احساس خوشایند و بدون شرمندگی حاصل از تماس و حرکت است. فرض دلپذیری است که لذت آسان به دست می‌آید، اما واقعیت این است که با جلو رفتن رابطه، رهایی جسمانی، یعنی مثلاً خوشی حاصل از تاب دادن ران‌ها با موسیقی، خوشی نوازش کردن و نوازش شدن، ممکن است دشوار به دست آید. معذب می‌شویم، چون نیازمندیم احترام به خودمان را حفظ کنیم و نگران می‌شویم که نکند مسخره به‌نظر بیاییم، یا نکند از سوی دیگران طرد شده، در نتیجه آسیب ببینیم. آیا طرف مقابل هم می‌خواهد ما را نوازش کند؟ اگر بلند شویم و برقصیم آیا حرکات‌مان روان و فریبنده خواهد بود یا به طرز شرم‌آوری ناجور و بی‌ربط؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
به خاطر دارم روزی راجع به همین پویایی با معلم روسی‌ام صحبت کردم. او نظریهٔ جالبی داشت. نسل‌های بسیار در زیر سایهٔ نظام کمونیستی زندگی کردند. بدون تقریباً هیچ فرصت اقتصادی و محبوس در فرهنگ ترس. جامعهٔ روسیه دریافته است که باارزش‌ترین واحد پول دنیا اعتماد است. برای ایجاد اعتماد باید صادق بود. این یعنی وقتی چیزی مزخرف بود آن را بی‌پرده و بدون شرمندگی بگویید. ابراز صداقت ناخوشایند مردم چیز ارزشمندی بود صرفاً به این دلیل که برای بقا ضروری بود. باید می‌دانستید که به چه کسی می‌توانید اعتماد کنید و به چه کسی نه. باید خیلی سریع این را می‌فهمیدید.
معلم روسی‌ام ادامه داد که در غرب آزاد فرصت‌های اقتصادی به وفور یافت می‌شد. آن‌قدر فرصت‌های اقتصادی بود که خودخاص‌نمایی بسیار ارزشمند شد. خودتان را به شکل خاصی نمایش دهید، حتی اگر شده به دروغ. تا اینکه واقعاً به آن شکل باشید. به همین دلیل اعتماد ارزش خود را از دست داد. ظاهرپسندی و کاسبکاری به اشکال بسیار سودمندتری برای پیوند تبدیل شدند. آشنایی صوری با تعداد زیادی افراد، سودمندتر بود از آشنایی نزدیک با تعداد کمی افراد.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در سال ۲۰۱۱ به سنت پترزبورگ در روسیه سفر کردم. غذایش مزخرف بود. آب‌وهوایش مزخرف بود. در اردیبهشت‌ماه برف می‌بارید! آپارتمانم مزخرف بود. هیچ‌چیزی درست کار نمی‌کرد. همه‌چیز گران بود. مردم بداخلاق بودند و بوی ناخوشایندی داشتند. هیچ‌کس لبخند نمی‌زد و همه زیادی شراب می‌نوشیدند. با این حال آنجا را دوست داشتم. یکی از سفرهای محبوبم بود.
صراحت خاصی در فرهنگ روسی وجود دارد که با مذاق غربی‌ها سازگار نیست. از تعارف‌های الکی و تورهای کلامی مؤدبانه خبری نیست. به غریبه‌ها لبخند نمی‌زنید و به چیزی که نیستید تظاهر نمی‌کنید. در روسیه اگر چیزی احمقانه باشد، می‌گویید احمقانه است. اگر کسی بی‌شعور باشد به او می‌گویید که بی‌شعور است. اگر واقعاً از کسی خوشتان بیاید و از گذراندن وقتتان با او لذت می‌برید، به او می‌گویید که ازش خوشتان می‌آید و از گذراندن وقتتان با او لذت می‌برید. مهم نیست که این شخص دوستتان است یا یک غریبه یا کسی که همین پنج دقیقه پیش در خیابان با او آشنا شده‌اید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بیشتر عقاید ما غلط‌اند. یا دقیق‌تر بگویم، تمام عقیده‌های ما غلط‌اند. فقط برخی از آن‌ها کمتر از بقیه غلط‌اند. ذهن انسان تودهٔ آشفته‌ای از نادرستی‌هاست. گرچه این حقیقت ممکن است برای شما ناخوشایند باشد، همان‌طور که خواهید دید، پذیرفتن این واقعیت بسیار مهم است. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
رها کردن ارزشی که سال‌ها به آن تکیه کرده‌اید، سردرگم‌کننده خواهد بود. انگار که دیگر نمی‌توانید خوب و بد را تشخیص بدهید. این وضع سخت اما کاملاً عادی است.
در ادامه احساس یک شکست‌خورده را خواهید داشت. شما در نیمی از عمرتان خودتان را با آن ارزش‌های قدیم سنجیده‌اید. پس وقتی که اولویت‌هایتان را تغییر دهید، معیارهایتان را تغییر دهید و مثل قدیم رفتار نکنید، از تأمین آن معیار قدیمی و مطمئن باز خواهید ماند. در نتیجه احساس متقلب بودن یا هیچ‌وپوچ بودن خواهید کرد. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
و قطعاً برخی جدایی‌ها را هم باید پشت سر بگذارید. بسیاری از روابطتان حول ارزش‌هایی که حفظ کرده‌اید ساخته شده‌اند. لحظه‌ای که آن ارزش‌ها را تغییر دهید، لحظه‌ای که مطمئن شوید درس خواندن مهم‌تر از بزم شبانه است، ازدواج کردن و داشتن خانواده مهم‌تر از خوشگذرانی مداوم است، یافتن شغل دلخواه مهم‌تر از پول است و… دگرگونی و چرخش شما، در تمام روابطتان بازتاب خواهد یافت و بسیاری از آن‌ها را به نابودی خواهد کشاند. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
راه‌اندازی کسب‌وکاری کوچک با دوستانمان، درحالی‌که برای تأمین مخارجمان به مشکل خورده‌ایم، ما را خوشحال‌تر خواهد کرد تا خرید یک رایانهٔ جدید. این فعالیت‌ها پرفشار، پرزحمت و اغلب ناخوشایندند. همچنین نیازمند تحمل مشکلات پی‌درپی هستند. با این حال از معنادارترین و شادترین لحظاتی هستند که در عمرمان تجربه می‌کنیم. آن فعالیت‌ها درد، رنج و حتی عصبانیت و ناامیدی همراه خود دارند. اما وقتی تمامشان می‌کنیم و بعداً به پشت سر نگاه می‌کنیم و برای نوه‌هایمان تعریفشان می‌کنیم، چشمانمان پر از اشک می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بیشتر مردم می‌خواهند که عشق و روابط فوق‌العاده داشته باشند، اما هر کسی حاضر نیست که بحث‌های سخت، سکوت‌های ناخوشایند، احساسات صدمه‌دیده و ماجراهای احساسی آن را تجربه کند. در نتیجه با اکراه می‌پذیرند. می‌پذیرند و با خود فکر می‌کنند که «اگر بشود چه؟» ، سال‌های سال، تا اینکه سؤالشان از «اگر بشود چه؟» تبدیل شود به «دیگر چه؟» و وقتی که وکیل‌ها به خانه‌هایشان برگردند و چک‌های نفقه در صندوق پست ظاهر شوند، می‌گویند، «اصلاً برای چه؟» اگر به خاطر توقعات و انتظارات پایین‌تر بیست سال پیششان نبود، پس برای چه؟ هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وقتی دغدغه‌های زیادی داشته باشید، وقتی که دغدغهٔ هرکس و هرچیز را داشته باشید، می‌پندارید که همیشه باید خوشحال و آسوده باشید و همه‌چیز باید دقیقاً همان‌طور باشد که شما می‌خواهید، و این حق شماست. اما این بیماری است و شما را زنده‌زنده خواهد خورد. در این صورت، هر مشقتی را به عنوان بی‌عدالتی خواهید دید، هر چالشی را به عنوان شکست، هر ناخوشایندی‌ای را به عنوان تحقیر و هر مخالفتی را به عنوان خیانت. در جهنم کوچکی به اندازهٔ جمجمه‌تان محبوس خواهید شد و در آتش حق‌به‌جانبی و یاوه‌سرایی خواهید سوخت و دور حلقهٔ بازخورد جهنمی بسیار شخصی خودتان خواهید چرخید؛ پیوسته در حرکت، اما بدون رسیدن به هیچ مقصدی. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
نبوغ بوکفسکی در گشودن گره‌های دشوار یا تبدیل شدن به غول ادبی نبود. کاملاً عکس این بود. نبوغ او صداقتش بود، به‌ویژه هنگامی که از جنبه‌های ناخوشایند وجود خود می‌نوشت و شکست‌ها و ناکامی‌هایش را همرسان می‌کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ایزابل به‌شدت مهربان و با درک و فهم است و بااین‌حال قادر است از روی بی‌صبری یا حسادت فریاد بزند. او به هنر و موسیقی علاقه‌مند است، اما بیشتر از آن به شخصیت هنرمندان و موسیقی‌دانان و هر کسی که ملاقات می‌کند علاقه دارد. او خود را موظف به کمک کردن به دیگران و ارتباط برقرار کردن با آنها می‌داند؛ اما آدمی نیست که خودش را به دیگران تحمیل کند. او خیلی دوست دارد نظرش را به صراحت بیان کند، اما آن‌قدر ذهنِ بازی دارد که با دلایل قانع‌کننده نظرش را عوض کند. او باهوش و بامزه است و علی‌رغم ذات خیلی جدی‌اش، وقتی پای موضوعات فلسفهٔ اخلاق به میان می‌آید، هیچ‌وقت خودش را خیلی جدی نمی‌گیرد. ایزابل لزوماً یک شخصیت داستانی خیلی واقعی یا شخصیتی که عمیقاً به آن پرداخته شده باشد نیست- هیچ‌کدام از شخصیت‌های کتاب‌های اسمیت این‌طور نیستند- اما او یکی از شخصیت‌های خوشایند و آرامش‌بخش است؛ یک قهرمان باهوش، خیرخواه، خوش‌بین و بامحبت. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
این یکی دیگر از مشکلات فرد مصیبت دیده است: اثرات فاجعه روی فرد بازمانده بسیار بیشتر از صبوری آن‌هایی است که آماده‌ی شنیدن حرف و همراهی با او هستند. حمایت بی‌قید و شرط آدم‌ها آن‌قدرها ادامه نمی‌یابد و سرانجام رنگ یکنواختی به خود می‌گیرد. بنابراین دیر یا زود فرد مصیبت دیده تنها می‌ماند آن هم موقعی که هنوز سوگوار است یا زمانی که دیگر اجازه ندارد درباره‌ی آن‌چه در دنیای تنهایی برایش باقی مانده حرف بزند، چون آن حرف‌ها برای دیگران غیرقابل تحمل و ناخوشایند است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
غمی نبود، اگر چنین نبود. سیاهی گاهی خوشایندتر، و شب هرچه تیره‌تر، خیز و خزش بر شب‌رو آسان‌تر. غم مرز و پرابست قلعه نیست. این از چشم هیچ‌یک از مردان پوشیده نمانده. آشنایند و شناسا. آن‌هم گاهی که یکی از ایشان دختری را در خانه‌ای و خانه‌ای را در قلعه‌ای نشان کرده باشد. چنین مردی، خشت چنان خانه‌ای را نیز می‌شناسد. به گریزگاه و درروها، به سوراخ سمبه‌هایش آشناست. در هر آن می‌تواند طرح خانه، دیوار و درخت را در یاد نقش زند و خود را در هر کجای آن ببیند. به ستیز و گریز می‌تواند بیندیشد و از هزار دیوار در خیال برجهد و هزار بام و کوچه از زیر پای بدر کند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
دخترک لبخند می‌زد چون در میان باغی پر گل از خواب بیدار شده بود. نرگسها در اطراف میز کنار تختخواب روییده بودند، رواندازش تبدیل شده بودند به لحاف نرمی از بنفشه. روی قالی را گلهای وحشی پوشانده بود… دختر کوچولو دیگر سقف را نگاه نمی‌کرد. به گلها خیره شده بود. همان شب پاهایش شروع کردند به حرکت. زندگی، دوباره برایش خوشایند شده یود تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
تا به حال دقت کرده ای وقتی مردم می‌گویند وظیفه خودشان می‌دانند مسئله ای را بیان کنند، باید منتظر شنیدن جمله‌های انتقاد آمیز باشی؟ چرا هرگز هیچ کس وظیفه خودش نمی‌داند مسائل خوشایندی را که دربارت شنیده به گوشت برساند؟ آنی شرلی در اونلی (جلد 2) لوسی ماد مونت‌گومری
هر چیز همان است که هست. هر چه را، همان گونه که هست باید پذیرفت…
هر چیز خوب و خوشایند ساده و طبیعی است. آنچه هم که نه خوب است و نه خوش آیند، درست به همان اندازه طبیعی است خواه خوب باشد و خواه نباشد، من فرو می‌دهمش و به زودی می‌بینی که گذشته است و رفته است!
جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
این یک خارج از #زمانِ در زمان است… چه موقع، برای اولین بار من این از خود #رها شدن #خوشایند را، که جز در دوتایی بودن امکان دست یابی به آن میسر نیست، احساس کردم؟ #آرامشی که وقتی #تنها هستم احساس می‌کنم و این #اطمینان به خود در آرامشِ تنهایی در مقایسه، با فضای بی قید و بند بودن، هر چه گفتن، هر گونه رفتار کردنی با دیگری و در کنار دیگری، به عنوان #همراه و #همدل و #هم_زبان، به وجود می‌آید، هیچ است… چه زمانی من این از خود رها شدن لذت بخش را با حضور یک مرد احساس کردم؟
امروز، اولین بار است.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
آدولف برای این که بر ترس‌ها و احساسات ناخوشایندش سرپوش بگذارد، سال‌ها گوشه ی عزلت اختیار کرده بود و برای خودش قلعه ای تسخیر ناپذیر ساخته بود که از فراز آن بر همه چیز مسلط بود، از آنجا حرف می‌زد و سکوت می‌کرد. دست کسی به او نمی‌رسید و حال قرار بود از آن برج پایین بیاید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
خودم را تو فروتنی می‌انداختم تا پیشِ خوارشدگی جاخالی بدهم، وسایلِ خوشایند بودن را از خودم کنار می‌زدم تا از یاد ببرم که داراشان بودم و بد به کارشان برده بودم؛ آینه برایم یاریِ بزرگی بود: به عهده اش گذاشتم بهم بیاموزد که هیولام؛ اگر موفق می‌شد، پشیمانی ام به دل سوزی مبدّل می‌شد. ولی، بالاتر از همه، از آنجا که شکست چاکرانگی ام را بر من کشف کرده بود، خودم را زشت می‌کردم تا آن را ناممکن گردانم، تا آدمها را انکار کنم و تا اینکه ایشان مرا انکار کنند. کلمات ژان پل سارتر
این‌جا قوانین دنیای خواب حکمرانی می‌کند. حضور، یعنی تصویر دو چشم. دو چشم در صورتی خالی. گویی دو گودال پر از آتش در میان رنگ پریدگی صورتی که خبر از… به راستی خبر از چه می‌داد؟
برمی‌گردد، اما همین که نفسش به چهره‌ی خالی می‌خورد پنهان می‌شود یا عقب‌تر می‌رود. ترسیده بود. همیشه می‌ترسید. به یقین حضور غایب آن جاندار آزارش می‌داد. سرمای تنش را حس می‌کرد، حتی می‌توانست پوسیدگی خاک‌آلود سرانگشتانش را هم ببیند. انگارکه ساعت‌ها و روزها با ناخن‌هایش زمین را چنگ زده باشد. عجیب این‌که در ورای درک این لحظه‌ی ترسناک، نکته‌ی ظریف و ناخوشایندی خوابیده بود. دلیل حضور آن موجود را می‌دانست، که در آن هنگامه‌ی زجرکش خفقان‌آور و عرق‌ریز دنبال چیست… وجودش مثل پژواکی گنگ در تالار تاریک طنین‌انداز بود و آن قدر پررنگ که داشت او را کر می‌کرد.
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
فکر کنم خوابم برد،چون یادم می‌آید که توسط پلیسی که با نوک کفش بی ادبانه به دنده هایم سقلمه می‌زد بیدار شدم. فکر می‌کنم سیستم من نوعی مُشک ترشح می‌کند که برای اولیای امور دولتی بسیار خوشایند است. وگرنه چه کسی به خاطر انتظار معصومانه برای مادرش جلو یک فروشگاه دستگیر می‌شود؟جاسوسی چه کسی را می‌کنند و گزارش چه کسی را می‌دهند به خاطر برداشتن یک بچه گربه ولگرد بیچاره از جوی آب؟ظاهرا مثل یک زن خیابان گرد درشت اندام جماعت پلیس‌ها و بازرسان بهداشت را به خود جلب می‌کنم. بالاخره روزی دنیا مرا به عذری مضحک دستگیر خواهد کرد. در انتظار روزی نشسته ام که مرا کشان کشان به سیاهچالی با تهویه مطبوع ببرند تا زیر نور لامپ‌های فلورسنت و سقف‌های عایق صدا تاوان تمسخر تمام ارزش هایی را بدهم که سال‌ها در قلب‌های کوچک لاستیکی شان عزیز داشته اند. تمام قد از جا برخاستم-برای خودش نمایشی بود-و از بالا به دیده تحقیر پلیس بی ادب را نگاه کردم و او را با جمله ای در هم شکستم که خوشبختانه معنایش را متوجه نشد. . اتحادیه ابلهان جان کندی تول
با بیزاری ات از نوشتنم و آنچه به آن مربوط می‌شود و برای تو ناشناخته بود، درست به نقطه حساسم زدی. در این مورد واقعاً با استقلال کمی از تو دور شده بودم؛ گرچه این دور شدن آدم را کمی به یاد کرمی می‌اندازد که دمش را لگد کرده اند و تنه اش را کنده و به کناری خزیده است. تا حدودی در امنیت بودم و می‌توانستم نفسی تازه کنم؛…بیزاری که تو از همان اول نسبت به نوشتنم داشتی، استثناء در این مورد، برایم خوشایند بود. گرچه خودخواهی و جاه طلبی ام با استقبالی که تو از کتاب هایم می‌کردی و بین ما زبانزد بود، لطمه می‌دید: «بگذارش روی میز پای تخت!» (آخر اغلب وقتی کتابی برایت می‌آوردم، سرگم بازی ورق بودی.) در اصل از این کارت خوشحال می‌شدم؛ نه تنها از فرط غرض ورزیِ معترضانه و نه فقط به خاطر خوشحالی از تأیید تازه ای برای برداشتم از رابطه ی ما بلکه از همان اول، چون این جمله از همان اول برایم چنین طنینی داشت: «حالا آزادی!» البته که این اشتباه بود؛ من به هیچ روی یا در بهترین حالت، هنوز آزاد نبودم. نامه به پدر فرانتس کافکا