بریده‌هایی از رمان مالوی

نوشته ساموئل بکت

در وجود من، چند موجود، از جمله دو دلقک همیشه وجود داشته‌اند، یکی که همیشه میخواهد همانجا که هست باقی بماند، و دیگری که تصور میکند کمی بعد ممکن است از هولناکی زندگی اندکی کاسته شود. طوری که به اصطلاح در این عرصه، هرکاری که میکردم، هرگز ناامید و سرخورده نمیشدم. و این دو دلقک جدایی‌ناپذیر که در وجود من جا خوش کرده‌اند، شاید بتوانند دلقک و احمق بودن خود را درک کنند. مالوی ساموئل بکت
مثل این‌که همه‌چیز می‌خواهد آرام شود، نمی‌خواهد، با شادی در دل آن نور بیگانه ناپدید می‌شوم، نوری که زمانی متعلق به من بوده، دوست دارم این‌طور فکر کنم، و بعد رنج بازگشت، نمی‌گویم به کجا، نمی‌توانم بگویم، شابد به دل غیاب، باید برگردید، تنها چیزی که می‌دانم همین است، ماندن فلاکت است، رفتن فلاکت است. مالوی ساموئل بکت
گفتن یعنی ابداع کردن. نادرست. به شکلی کاملا درست، نادرست. هیچ‌چیز ابداع نمی‌کنی، فکر می‌کنی که داری ابداع می‌کنی، فکر می‌کنی که داری فرار می‌کنی، و تنها کاری که می‌کنی این است که با لکنت درست را پس می‌دهی،تتمه‌ی جریمه‌ی کلاس درس که یک روز حفظ شده و مدت‌هاست به فراموشی سپرده شده، زندگی بدون اشک، در حالی که اشک‌ها جاری‌اند. مالوی ساموئل بکت