ارنست همینگوی

او فهمید که هیچ‌مردی هیچ‌گاه توی دریا، تنهای‌تنها نبوده‌است. یاد آنهایی می‌افتد که در قایق‌کوچکشان از این‌که از ساحل دورشوند، می‌ترسیدند؛ البته در ماه‌های‌توفانی کاملا حق‌داشتند. موسم گردباد بود و در موسم گردباد، وقتی تندبادی درکار نباشد، هوای آن‌هنگام بهترین هوای سال است. با خودش گفت: اگه توی دریا باشی، اگه تندبادی درکار باشه، همیشه نشونه‌هاش رو توی آسمون برای روزهای‌بعد می‌بینی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
توی دلش می‌گفت: اون خیلی عجیب و غریبه، کی می‌دونه چندسالشه؟ تابه‌حال همچین ماهی‌ای که اینقدر قوی‌باشه و این‌جوری مقاومت‌کنه، نگرفتم. شاید از عاقلیشه که نمی‌پره. می‌تونه با یه پرش یا یه حمله کارمو تموم‌کنه، اما شاید قبلا زیادی به قلاب گیرکرده و می‌دونه چطور باید بجنگه. هیچ ترسی هم توی مبارزه‌اش نیست. موندم نقشه‌ای داره یا درست مثل من ناامیده؟ پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
دلش به‌حال پرنده‌ها می‌سوخت؛ به‌خصوص به‌حال چلچله‌های‌ظریف و تیره‌رنگی که همواره پرواز می‌کردند، می‌گشتند و تقریبا هیچگاه چیزی گیرشان نمی‌آمد. با خودش گفت: زندگی پرنده‌ها از ما سخت‌تره. به‌جز اون پرنده‌های‌غارتگر و گنده‌های‌پرزور، بقیه گرسنه‌اند. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯽﺁﻭﺭﻡ. ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪاﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷﻤﺶ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺷﮑﻢ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﻢ.
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺒﺎﺵ.
ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩٔ ﮔﻨﺎﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ.
ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﻤﺎﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﯼ ﮐﻪ
ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﺷﻮﯼ!
پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
من چیزی از گناه سر در نمی‌آورم. و تازه مطمئن نیستم که اعتقادی هم به آن داشته باشم. شاید کشتن ماهی گناه بوده باشد. به گمانم گناه بود،حتی اگر برای این کشته باشمش که خودم را زنده نگه دارم و شکم چند نفر دیگر را سیر کنم. اگر اینجور باشد، هرکاری گناه است. به فکر گناه نباش. حالا برای فکر کردن درباره ی گناه خیلی دیر شده. تازه بعضی از مردم پول میگیرند تا به گناه فکر کنند. بگذار همان‌ها به فکر گناه باشند. تو برای این به دنیا آمدی که ماهیگیر شوی! پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
- زن داری ؟
- نه، امیدوارم بگیرم
عصبانی گفت: خیلی خری. مرد که نباید زن بگیرد.
- چرا؟ سینیور ماجیوره
با عصبانیت گفت: مرد نباید زن بگیرد. نباید ازدواج کند، اگر قرار باشد همه چیز را از دست بدهد نباید دستی دستی خودش را توی مخمصه بیندازد. مرد که نباید خودش را توی هچل بیندازد و دنبال ِ چیزهایی باشد که آن‌ها را بعدا از دست می‌دهد.
- حالا چه الزامی دارد که از دست بدهد ؟
سرگرد گفت: به هر حال از دست می‌دهد. از دست می‌دهد پسر با من بحث نکن.
شنل خود را پوشید و کلاهش را بر سر گذاشت. یک راست آمد به سراغ من و دست گذاشت روی شانه ام و گفت: شرمنده ام نباید گستاخی می‌کردم. زنم تازه مُرده. مرا ببخش!
مردان بدون زنان ارنست همینگوی
این کتابها با ما بودند، به نحوی که در جهان تازه ای که یافته بودیم زندگی می‌کردیم: در برف و جنگلها و یخچالها و مشکلات زمستانی و پناهگاه مرتفع هتل تائوبه هنگام روز، و در دهکده؛ و شب هنگام می‌توانستیم به جهان شگفت دیگری که نویسنده‌های روس در برابرمان می‌گشودند قدم بگذاریم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
در آثار داستایفسکی مطالبی باورنکردنی وجود داشت که بنا نبود باور کنی، اما برخی چنان حقیقت داشتند که پس از خواندنشان دگرگون می‌شدی - اینجا بی مایگی و جنون، خبث طینت و قداست و دیوانگی و قماربازی برای شناختن وجود داشت، همان طور که چشم اندازها و جاده‌ها در آثار تورگنیف، و حرکت یگانها و زمینها، افسرها و افراد و صحنه‌های نبرد در اثر تولستوی. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
بعضی از روزها چنان به خوبی پیش می‌رفت که می‌توانستی سرزمینی را چنان خوب بیافرینی که بتوانی از لابلای درختانش بگذری و به هوای آزاد برسی و از زمینی مرتفع بالا بروی و از آنجا، در آن سوی پیشرفتگی دریاچه، تپه‌ها را ببینی. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
با ماهیگیرها و زندگی روی رود، کرجیهای زیبا و زندگی خاص خودشان روی قایق، یدک کش‌ها و دودکشهاشان که برای عبور از زیر پلها تا می‌شد، و ردیف کرجیهای پشت سر، نارونهای روی سنگفرش ساحل، چنارها و بعضی جاها سپیدارها، هرگز کنار رود احساس تنهایی نمی‌کردم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
گفتم: تو برو بیرون. اون یکی هم همینطور.
ولی پس از آنکه آنها را بیرون کردم و در را بستم و چراغ را روشن کردم دیدم فایده ای ندارد. مثل این بود که با مجسمه ای خداحافظی کنم. کمی بعد بیرون رفتم و بیمارستان را ترک گفتم و زیر باران به هتل رفتم.
وداع با اسلحه ارنست همینگوی
پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره‌ی هر کسی که در آن زیسته باشد با خاطره‌ی دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز می‌گشتیم، بی‌توجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواری‌ها و راحتی‌ها می‌شد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هر چه برایش می‌بردی چیزی می‌گرفتی. به هر حال این بود پاریس در آن روزهایی که ما بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
- پیغام عقب نشینی هم از لشگر رسید.
- من گفتم: ما تحت نظر لشگر کار می‌کنیم ، ولی این جا تحت امر شما هستم. طبعا وقتی شما بگید برو ، من میرم ، ولی فرمان‌ها رو درس معلوم کنید چیه.
- فرمان اینه که ما این جا بمونیم ، شما زخمی‌ها رو از این جا به مرکز ببرین.
- گفتم: بعضی وقتا هم از مرکز زخمی‌ها رو به بیمارستان صحرایی می‌بریم. ببینم ، من تا حالا هیچ عقب نشینی ندیده ام ، اگر قرار بشه عقب نشینی کنیم ، این همه زخمی رو چطور ببریم ؟
- زخمی‌ها رو نمی‌بریم ، بقیه رو ول می‌کنیم.
- پس من با ماشینا چه ببرم ؟
- لوازم بیمارستان را ببر.
- گفتم: بسیار خوب.
وداع با اسلحه ارنست همینگوی