#فراتر (۵۱ نقل قول پیدا شد)


چه خوب است که به طور خالص شادباشی، و از آن بهتر این‌که بدانی که شاد هستی. اما، بفهمی که شادمان هستی و بدانی که چرا و چگونه، به چه نحو، به سبب تسلسل چه حوادث یا شرایطی، و بازهم شادباشی، هم شاد باشی و هم بدانی که شاد هستی، وه، که فراتر از شادی است، رستگاری است. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
ما به دنبال اطمینان هستیم و از تردید و بی‌اطمینانی دوری می‌کنیم. می‌خواهیم بدانیم چه در انتظار ماست، کجا می‌خواهیم برویم و چه می‌خواهیم بپوشیم. می‌خواهیم آماده باشیم. ایمن باشیم. این خیلی فراتر از یک فکر و خیال است، بیشتر شبیه اعتیاد است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
نیچه –بزرگ‌ترین حکیم-، شایسته‌ترین توصیف را از قدرت افکار نیرومند بدست می‌دهد: «یک سخن خوب حکیمانه، از زمان خود فراتر می‌رود و ظرف چند هزاره نمی‌فرساید، هر چند که مدام مصرف شود: تناقض ادبیات چنین است، پایداری در میان تغییر، خوراکی که پیوسته ارج و قرب دارد؛ چون نمک که هرگز نمی‌گندد.» خیره به خورشید اروین یالوم
می‌دانید رؤیاهایی دارید که اگر به خودتان اعتماد و آن‌ها را دنبال کنید، شما را به فراتر از جایی که اکنون هستید می‌برند. به خودتان فرصتی بدهید و در مورد تغییر نحوه تصمیم‌گیری‌تان کاملاً جدی باشید. انجام این کار به سطح جدیدی از تعهد به خودتان نیاز دارد یعنی قول دهید بدون در نظر گرفتن شرایطی که در آن هستید، چه غنی هستید و چه فقیر، چه به جلو حرکت می‌کنید و چه به عقب هل داده می‌شوید، سالم هستید یا بیمار، شاد هستید یا غمگین، در راه درست هستید یا راه را گم‌کرده‌اید، خودتان را دوست داشته باشید. مهم نیست به چه اطلاعاتی در مورد خودتان دست می‌یابید که ممکن است شما را منقلب یا مضطرب کند. در هرصورت صبور و با خودتان مهربان باشید و اطمینان کنید که درنهایت آنچه را باید بدانید، خواهید دانست. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
افراد زیادی عقیده دارند که دارایی‌های مادی آن‌ها را شاد خواهد کرد؛ اما تحقیقات به این نتیجه رسیده‌اند که فراتر از داشتن پول کافی برای برآورده کردن نیازهای پایه و زندگی بالای خط فقر، پول و دارایی‌های مادی تأثیر خیلی کمی در افزایش شادی دارد. شادترین افراد کسانی هستند که از سلامت جسمانی برخوردارند، احساسات هیجانی مثبتی را تجربه می‌کنند، رابطه‌های اجتماعی مستحکمی دارند و زندگی‌شان معنادار است. آن‌ها حداکثر نیروی بالقوه‌شان را به فعل درمی‌آورند، به‌خوبی از پس تنش‌های روزمره برمی‌آیند، به شکلی پربار کار می‌کنند و در فعالیت‌های محله و شهر و جامعه‌شان مشارکت دارند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
استادم -جان وایت‌هورن- می‌گفت: «به حرف‌های بیمارانت گوش بده؛ بذار به تو بیاموزن. برای حکیم شدن، باید دانشجو باقی بمونی.» و منظورش چیزی فراتر از این حقیت پیش‌پا افتاده بود که شنونده‌ی خوب، چیزهای بیشتری در مورد بیمار می‌داند. منظورش دقیقا این بود که ما باید اجازه دهیم بیماران به ما چیزهایی بیاموزند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
باید قبل از هر کاری ، عواقب آن را در نظر گرفت؛ اما اگر به عواقب اولیه نگاه کنیم و بعد پیامدهای احتمالی و بعد عواقبی که ممکن است بعدها پیش بیاید و بعد از آن به پیامدهایی که می‌شود تصور کرد، نگاه می‌کردیم، می‌دیدیم که در آن صورت، هرگز از فکر اولیه‌ای که ما را به تأمل وامی‌داشت، فراتر نمی‌رفتیم. کوری ژوزه ساراماگو
می‌آموزم موردعلاقه قرار بگیرم تا دیگر به عشق و محبت دیگران محتاج نباشم، تا سرانجام به جایی برسم فراتر از تمام احساسات و شاید غیر از احساسات… شاید به خود عشق… سرشار از شور و نشاط، یکه و تنها و عاشق عشقی که همه‌جا در دسترس ما قرار دارد؛ بدون آن‌که همچون بیماران به یک نفر محتاج باشم. عاشق آن عشقی که دیگر به هیچ‌کس، نه والدین، نه همسر، نه حتی به خود معشوق وابسته نیست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
بدترین زندان، زندانی نیست که زندانبان‌هایش وحشی باشند زندانی است که از آن‌جا نتوانی زمین و آسمان را ببینی. زندان جای شکنجه نیست بلکه فرصتی طولانی است برای تفکر و خیال، برای تفکر به رابطه بین انسان و دیوار، انسان و طبیعت، انسان و جهان، اگر پیوسته چیزی از این جهان پهناور نبینی، بخشی از این جهان بیکرانه و بزرگ را نبینی و چیزی تو را به وجد نیاورد و چیزی لمس نکنی، چطور تفکر و تخیل خواهی کرد؟ دوزخ آن‌جایی است که چیزی بر تخیلاتت زخمه نزند. یعنی هیچ چیز تو را وادار نکند که به چیزهای بیکران و بزرگ فکر کنی، وادارت نکند از طریق مشاهده بزرگی جهان از دایرهٔ کوچک خودت بیرون بیایی و نگاه کنی، و به شیوه دیگری به رابطه خودت و جهان بیندیشی. زندان واقعی تنها انسان را از انسان‌های دیگر جدا نمی‌کند، بلکه انسان را از تمامی مظاهر زندگی، وجود و راز معنای عمیقش منفک می‌کند. انسان دربند کسی است که از منافذ کوچک، امیال و آرزویش را برای زندگی برانگیزد. اما وقتی تمام منافذ دیوار را بستی، زمانی که تاریک شد، دیگر از آن فراتر می‌رود که در زندان باشی بلکه درون دوزخی افتاده‌ای. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
من تمام زندگی‌ام به‌دنبال همدستیِ تمام‌عیار (در معنای زیبایش) با انسانی بودم. با تو یافتمش و همزمان معنایی نو جستم برای زندگی‌. حالا شاید واقعاً بتوانیم تلاش کنیم که خودمان را فراتر از همه چیز بنشانیم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم همین‌طور، عشق من، آرزوی زندگی با تو داشتم و دارم؛ اما وقتی خودم را در بن‌بست می‌دیدم، آرزو می‌کردم که ای کاش عهدی فراتر از این‌ها وجود می‌داشت، نوعی ازدواج مخفیانه که ما را ورای شرایط به هم پیوند می‌داد؛ ازدواجی که در آن هر کدام با پیوندی ستایش‌برانگیز به دیگری وابسته باشد و مدام تقویت شود، غیر قابل تشریک با دیگران، اما برای خودمان مثل بند نافی واقعی باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن بیشتر از همیشه درک می‌کنم که چطور و چقدر دوستت دارم. من بالأخره دارم این عشقی را که از حد دو انسان فراتر است، که تمام ثروت و فلاکت جهان را در خود دارد، درک می‌کنم. احساسش می‌کنم، انگار در آغوشش گرفته‌ام. حتی امروز اینجاست، همین‌جا، واقعی؛ می‌شود لمسش کرد.
من یکهو ترسیدم. این را به تو می‌توانم بگویم، به خود تو که رفیق من هم هستی. به‌طرز وحشتناکی ترسیدم. سعی می‌کنم مبارزه کنم، با خودم می‌جنگم، انگار که در قفسی گرفتار شده بودم. در وجودم حسی هست که سر به طغیان برداشته، که تسلیم شدن را نمی‌خواهد و نمی‌پذیرد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چه اضطراب‌ها و دلهره‌ها که نکشیدند اهالی سدهٔ بیستم و چقدر قلبشان به تپش نیفتاد تا نامه‌هایشان به مقصد برسد؛ اضطرابی که شاید نسل جدید، در جهانی عجین‌شده با سرعت و سهولتِ ارتباط، با آن بیگانه باشد. امروز نامه‌نگاری دیگر راهیِ دنیای فانتزی‌ها و تخیلات شیرین شده است و جایی در جهان مجازی و جهان واقعی ندارد. کاغذهایی حامل دست‌خط دوست، واگویندهٔ جزئی‌ترین رفتارها و احساسات و خصلت‌های نویسنده، جوهری که قدم‌قدم بر سفیدی می‌دود تا خبر برساند و خط‌وخبری بگیرد؛ ریسمانی تنیده از «حافظهٔ گیاهی» که این کران و آن کران تاریخ چند هزار سالهٔ انسان متمدن را به هم پیوند می‌زند. این‌هاست که نامه را به شیئی عزیز بدل می‌کند، به چیزی فراتر از شیئی تزئینی و موزه‌ای، به جانداری سخنگو که تعلیم سخن گفتن می‌کند؛ جانداری به دیرینه‌سالیِ خط. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره در درون ما وجود دارند. فراتر از هر چیز خاصی که ممکن است ما را نگران کند، وقتی در یک گسترهٔ زمانی بزرگتر بنگریم چاره‌ای نداریم که به این نتیجه محکم برسیم: ما همیشه از اعماق وجودمان و به دلیل ساختار خلقتمان همواره دچار دلهره و اضطراب هستیم. هرچند ممکن است که هر روز توجه‌مان معطوف به این یا آن نگرانیِ جزئی باشد که در ذهن‌مان جای گرفته است، ولی آنچه واقعاً با آن روبه‌رو هستیم اضطراب است به‌عنوان یک وجه همیشگیِ زندگی، چیزی تغییرناپذیر، وجودی، سرسخت و مسئول تباهیِ بخش عمده‌ای از فرصت اندکمان بر این کرهٔ خاکی. در شرایطی که سخت از این اضطراب‌ها رنج می‌بریم، طبیعتاً به دام خیال‌پردازی‌های قدرتمندی می‌افتیم در مورد شرایطی که سرانجام به آرامش برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مخمصهٔ زندگی بسیار غم‌انگیز است. تقریباً به‌قطع و یقین در شرایطی خواهیم مرد که بسیاری از توان‌های بالقوهٔ خود را رشد نداده‌ایم. بسیاری کارها که می‌توانستید انجام دهید، کشف نشده می‌مانند. چه بسا در زیر خاک بیارامید در حالی که بخش‌هایی از وجودتان به‌شدت در پی اعلام وجود بودند، یا دچار این احساس شکست باشید که کارهای زیادی بود که نتوانستید به سرانجام برسانید. اما این اصلاً مایهٔ شرمساری نیست. بلکه یکی از بنیادی‌ترین چیزهایی است که وجودش را برای یکدیگر می‌پذیریم: این سرنوشت مشترک همهٔ ماست. و البته چه غم‌انگیز است. اما منحصر به یک نفرِ خاص در دنیا نیست. این واقعیتی تراژدیک و در عین حال آرامش‌بخش است که تخیل به ناچار همیشه فراتر از افق امکان‌ها پرواز می‌کند. همگان دچار نارضایتی‌اند و این صرفاً به خاطر تغییرات مداوم عجیب ذهنمان است که به‌تدریج شکل گرفته است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما همیشه رؤیای عشقی شادکام را داشته‌ایم. در کل تاریخ، فقط در دورهٔ اخیر است که به این تصور رسیده‌ایم که این رؤیاها می‌توانند در ازدواج به ثمر بنشینند. مثلاً یک اشراف‌زاده در قرن ۱۸ فکر می‌کرد ازدواج یک امر ضروری برای تولیدمثل، تملک و همبستگی اجتماعی است. این انتظار وجود نداشت که ازدواج بتواند فراتر از این چیزها به شادکامی مشترک بینجامد، این شادکامی مختص روابط خارج از ازدواج بود. در این روابط بود که انتظار روابطی پرمهر و پیچیده را داشتیم؛ جنبه‌های عمل‌گرایانهٔ روابط مختص به یک عرصه بود و شوق عاشقانه به نزدیکی و وصال کاملاً به عرصهٔ دیگری تعلق داشت. در دوره‌های اخیر است که ایده‌آلیسم عاطفیِ ماجراهای عاشقانه در قلمرو ازدواج نیز امکان‌پذیر و حتی ضروری دانسته شده است. البته این انتظار را داریم که در مسیر وصال مشکلات واقعی مهمی وجود داشته باشد، از جمله نرخ متغیر رهن خانه و هزینهٔ صندلی خودرو مخصوص کودکان؛ اما در عین حال انتظار داریم رابطه بتواند اشتیاق ما را به تفاهم ژرف و مهرورزانه برآورده کند.
انتظارات ما همه‌چیز را خیلی سخت می‌کنند.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
کایرا همیشه توانایی خاصی در دست‌هایش داشت. وقتی هنوز یک بچهٔ کوچک بود، مادرش طرز استفاده از سوزن را به او یاد داده بود، این‌که چه‌طور آن را از میان پارچه رد کند و طرح‌هایی با نخ‌های رنگی خلق کند. اما به‌تازگی و به‌طور ناگهانی، این مهارت تبدیل به چیزی فراتر از یک توانایی ساده شده بود. در یک شکوفایی حیرت‌آور مهارت او فراتر از تعلیمات مادرش شده بود. حالا، بدون دستورالعمل و تمرین و درنگ، انگشت‌هایش راه خود را، برای حرکت و بافتن طرح‌هایی خارق‌العاده با رنگ‌هایی بی‌نظیر، حس می‌کردند. او نفهمید چگونه این دانش را کسب کرده است. اما وجود داشت، در انگشت‌هایش، و حالا با لرزشی اندک، اشتیاق خود را برای شروع نشان می‌دادند. در جستجوی آبی‌ها لوئیس لوری
دست‌های پرقدرتت و عاقل بودنت جبران پای لنگت را می‌کند. تو قوی هستی و در کارگاه بافندگی خیلی مفید هستی؛ تمام زن‌هایی که آن‌جا کار می‌کنند این را قبول دارند. و کج بودن پایت در مقابل این استعدادت هیچ اهمیتی ندارد. قصه‌هایی که برای بچه‌ها تعریف می‌کنی، تصویرهایی که با کلمات می‌سازی و با نخ! کارهایی که با نخ می‌کنی! کارهایی هستند که تا به حال کسی ندیده. کار تو خیلی فراتر از کاری هست که من بلدم! در جستجوی آبی‌ها لوئیس لوری
- نقطه‌قوت عادات این است که می‌توانیم کارهایمان را بدون تأمل انجام دهیم. نقطه‌ضعفشان این است که دیگر به خطاهای کوچکمان در اجرای امور توجه نمی‌کنیم.
- عادت‌ها + رویکرد حساب‌شده = تسلط
- انعکاس و بازبینی، پروسه‌ای است که به شما اجازه می‌دهد نسبت به عملکردتان در گذر زمان آگاه شوید.
- هرقدر بیشتر به هویتتان وابسته شوید، امکان رشد فراتر نسبت به آن دشوارتر خواهد شد.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
زمان درازی است که برنامه‌های تلویزیون به علت تصاویر خشن یا مستهجن سانسور می‌شوند و توافق فراگیری وجود دارد که این محدودیتِ پذیرفتنی و حتا مطلوبی در آزادی است. ما کاملاً می‌دانیم که تصاویر افراطی به‌راحتی از هر جای دیگر در دسترس است، اما میان آن‌چه مردم در خلوت انجام می‌دهند و آن‌چه در ملأعام پذیرفته است در ذهن ما تمایز مهمی وجود دارد. دلایل نهفتهٔ پسِ سانسورِ تصاویرِ خشن یا مستهجن در واقع می‌تواند فراتر از این دو مورد خاص کاربرد داشته باشد. مشکل در اصل از خودِ سکس یا خشونت نیست؛ نگرانی واقعی ما این است که برخی از صحنه‌ها برای شأن و مقام اجتماعی ما تحقیرآمیز باشند. آن‌ها چشم‌انداز شرم‌آوری از طبیعت انسانی به ما می‌دهند. سانسور به معنای غیرممکن کردن دیدن چنین مطالبی نیست؛ کاری که انجام می‌دهد تأکید کردن بر خصوصی و شخصی بودن این علایق است و جلوگیری از تأیید عمومی و همگانی آن. خطرناک‌ترین برنامه‌ها آن‌هایی‌اند که به شایستگی‌های خود اطمینان دارند، درحالی‌که در واقع لایق توجه نیستند. آن‌ها حماقت را به ثروت و غرور و شهرت مسلح می‌کنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
جامعه برای شکوفا شدن نیازمند این است که مردمش را به تقبل اهدافی فراتر از اهداف اقتصادی تشویق کند. بسیاری از دستاوردهای بزرگ انسانی فقط به دست کسانی می‌توانند حاصل شوند که بر چیزهایی به جز پول تمرکز می‌کنند. این امر به معنای دفاع از افتخار در برابر پول نیست، تعادلی است عاقلانه‌تر بین ادعاهای برحق هر دو عنصر. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در پیروی از گوته، نیچه هم در ۱۸۷۶ به سورنتو در خلیج ناپل رفت. در آن‌جا شنا می‌کرد، از شهر پمپئی و معابد یونانی پائستوم دیدن کرد و در وعده‌های غذایی‌اش لیمو، زیتون، موزارلا و آوکادوو را کشف می‌کرد. این سفر سمت‌وسوی فکری‌اش را به‌چالش کشید: از بدبینی نئومسیحی پیشینش فاصله گرفت و به هلنیسمی متمایل شد که بیشتر روی به زندگی داشت. خیلی سال بعد، درحالی‌که خاطرات سفر ایتالیا را در ذهن داشت، این‌گونه نوشت «این چیزهای کوچک غذا، مکان، آب‌وهوا، تفریح، کل سفسطهٔ خودخواهی نسبت به هر چیزی که تابه‌حال مهم تلقی می‌شد اهمیتی فراتر از تصور دارد.» هنر همچون درمان آلن دوباتن
اگر به سخنان ارسطو یا روان‌شناس‌های هاروارد یا حضرت مسیح یا حتی بیتلز گوش دهید، همهٔ آن‌ها می‌گویند که خوشحالی از یک چیز می‌آید: اهمیت دادن به چیزی فراتر از خودتان، باور به اینکه شما یک عنصر مؤثر در نهادی بسیار بزرگ‌تر هستید، اینکه زندگی‌تان صرفاً یک جریان فرعی در یک خط تولید پیچیده است. این احساس، آن چیزی است که مردم به خاطرش به کلیسا می‌روند، آن چیزی است که به خاطرش می‌جنگند، آن چیزی است که به خاطرش خانواده‌هایشان را بزرگ می‌کنند و برای بازنشستگی‌شان پس‌انداز می‌کنند و پل می‌سازند و گوشی‌های موبایل اختراع می‌کنند: این احساس گذرا که بخشی از چیزی بزرگ‌تر و درک‌ناپذیرتر از خودشان هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
گوته شاعر آلمانی زمانی گفت: «کسی که از سه هزار سال بهره نگیرد، تنگ‌دست به‌سر می‌برد.» دلم نمی‌خواهد تو به چنین وضع اسفناکی بیفتی. هرچه از دستم برآید می‌کنم که با ریشه‌های تاریخی‌ات آشنا شوی. این تنها راه آدم شدن است. تنها راه فراتر رفتن از میمون برهنه است. تنها راه جلوگیری از سرگردانی در فضای لایتناهی است. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
مرگ منتظر بود، چون او می‌خواست مسیرش را اصلاح کند، نوشیدنی افراطی و دارو را کم کند. فکر می‌کنید فضولی می‌کنم؟ چرا؟ قبلا هم گفتم عاشق شاگردانم هستم. تعریف کردم که غم‌انگیز‌ترین دیدارهای من با آن‌هایی‌ست که خیلی زود می‌روند. گفتم که تمام آینده را می‌بینم. فکر می‌کنید تقسیم این قدرت فراتر از توان من است؟ آیا باید همیشه صبر کنم تا موسیقی بمیرد؟ سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
… قسمت چنین است. ما هر دو خالقان و مخلوقانیم، اما همچنین عروسک‌های خیمه شب بازی در دستان خداییم، و حدی هست که نمی‌توانیم از آن بگذریم، مرزی که به دلایلی فراتر از ما رسم شده است. می‌توانیم به آن رود نزدیک شویم یا حتی پنجه‌های پایمان را در آن تکان بدهیم، اما بر ما ممنوع است شیرجه زدن و خود را به جریان سپردن. الف پائولو کوئیلو
«آیا ممکن است ترمیم عشق و ساکن کردنش در زمان؟
خب می‌توانیم سعی کنیم، اما زندگی مان را جهنم می‌کند. در بیست سال گذشته من با یک نفر زندگی نکرده ام، چون نه من همان آدمم و نه همسرم. برای همین است که رابطه مان زنده‌تر از همیشه است. انتظار ندارم همان طور رفتار کند که در اولین ملاقاتمان رفتار می‌کرد. او هم نمی‌خواهد من همان کسی باشم که پیدایش کرد. عشق از زمان فراتر است، یا به عبارتی، عشق هم زمان است و هم مکان، اما بر نقطه ای مدام در حال تکامل متمرکز است…
الف پائولو کوئیلو
من فقط به خودم فکر می‌کنم: سرگذشت یک انسان، سرگذشت تمامی انسان هاست. می‌خواهم بدانم ما نیک هستیم یا بد. اگر نیک باشیم، خدا عادل است؛ و مرا به خاطر هر کاری که کرده ام، می‌بخشد: به خاطر بلایی که می‌خواستم بر سر کسانی بیاورم که می‌کوشیدند مرا نابود کنند، به خاطر تصمیم‌های نادرستی که در لحظه‌های مهم گرفته ام، به خاطر پیشنهادی که اکنون به تو می‌دهم… چون او بود که مرا به سوی تاریک راند.
اگر بد باشیم پس همه چیز رواست، من هرگز تصمیم نادرستی نگرفته ام، ما پیشاپیش محکومیم، و کرده‌های ما در این زندگی، کم‌ترین اهمیتی ندارد… پس رستگاری فراتر از پندارها یا کردارهای انسانی است.
شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
… تنها چیزی که می‌توانم به تو بدهم همین لحظه ای است که در آن هستیم! خوب، راستش را بخواهی، کسی نمی‌تواند به کسی فراتر از این را وعده بدهد. اما همیشه این حقیقت را فراموش می‌کنیم. دوست داریم برنامه هایی در مورد آینده بشنویم. ملت عشق الیف شافاک
فراتر از این جا شهر توحید است. به سه مرتبه پایانی مراتب کمال می‌گویند. حقیقتاً اندکند انسان هایی که می‌توانند به آنجا برسند. و خدا به هر حالی که افکندشان، خوشحال، آرام و سپاسگزارند. از آن جا که در نخستین مرحله در نخستین مرحله از سه مرحله ی پایانی به نفس راضیه رسیده اند به امور دنیوی اهمیت نمی‌دهند و فریب دنیا را نمی‌خورند. ملت عشق الیف شافاک
شخصی که موفق شود از این مرحله فراتر برود، شهر علم را پشت سر می‌گذارد و به مقام نفس مطمئنه می‌رسد. دیگر نفس مثل سابق نیست، به کل تغییر کرده است. از این رو به آن نفس راضیه و خشنود هم می‌گویند. شخص دیگر مالک شعوری بس والاتر است. چشمش سیر و دلش باز شده دیگر دردِ نقدینه و شهرت و مال و مقام ندارد. با دیگران به خوبی رفتار می‌کند و فقط هنگام نماز روی سجاده نیست که آرامش دارد، همیشه همین طور است. در نمازی دائمی است. قلبی نمی‌شکند، حق بنده ای را نمی‌خورد، بر کسی خرده نمی‌گیرد و عیوب دیگران را می‌پوشاند. مال و ملک را به خدای مالک الملک تسلیم می‌کند. ملت عشق الیف شافاک
… این چنین ما در تمدنی هستیم که خالی بودن وجودمان را می‌جود و دائم در نگرانی کمبود به سر می‌بریم. از دارایی و از حواسمان وقتی لذت می‌بریم که اطمینان پیدا کنیم آن وقت باز هم بیشتر لذت خواهیم برد. شاید ژاپنی‌ها می‌دانند که آدم لذتی را می‌چشد که می‌داند #زودگذر و #یگانه است و، فراتر از این آگاهی، می‌توانند بر پایه آن زندگی خود را سامان بدهند. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
من خیلی زود به این پی بردم که پیوند عمر بسته به مویی است: با نگاه کردن به بزرگسالان دور و برم، چنان شتابزده، چنین نگرانِ سررسید، چنین در بندِ حال برای نیندیشیدن به فردا… ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمی‌داند چگونه #حال را بسازد و وقتی کسی نمی‌داند چگونه حال را بسازد، به خود می‌گوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز می‌شود، متوجه هستید؟
بنابراین همه این چیزها را، به ویژه نباید فراموش کرد. باید با این یقین زندگی کرد که همه ما پیر می‌شویم و این که این موضوع زیبا، خوب و شادکننده نیست. به خود بگوییم که زمان حال مهم است: همین حالا چیزی ساختن، به هر قیمتی و با تمام نیرو. خانه سالمندان را همیشه در ذهن داشتن، برای #فراتر رفتن از خود در هر روز و این فکر را ماندگار کردن. گام به گام از اورست خود بالا رفتن و آن را به کیفیتی انجام دادن که هرگام کمی از #ابدیت باشد.
آینده، به درد این می‌خورد: ساختن زمانِ حال با برنامه‌های واقعی زنده ها.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
صدایی دیگر بلند شد: چطور انتظار داری مثل تو پرواز کنیم ، تو برگزیده ای و دارای موهبتی ، تو الهی هستی ، فراتر از همه مرغان.
-به فلیچر نگاه کنید! لاول! چارلز رولاند! همه ی آنها هم برگزیده ، الهی و دارای موهبتند؟ آن‌ها برتر از شما نیستند ، برتر از من نیز ، تنها تفاوت این است که آن‌ها شروع کردند به درک هستی راستینشان و آن را تمرین کردند…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
فردا به جبهه اعزامشان می‌کردند. پس فردا در سنگرهاشان بودند. اهمیتی نداشت که زنده می‌ماندند یا می‌مردند، به هر حال آن‌ها دیگر صاحب اختیار خودشان نبودند. تمام تقلای آن چند سالشان، تمام سعی مداومشان برای فراتر رفتن از مرزها – مرز تاش قلم موهایشان، مرز چشم‌ها و تخیلشان – عزم جزمشان و مباحثاتشان، همه ی این‌ها دیگر به پشیزی نمی‌ارزید و یکسره برباد رفته بود. به هیچ دردی نمی‌خورد. جنگ همه چیز را به پایین‌ترین سطحش تنزل می‌داد. آن‌ها دیگر چیزی بیش از یک توده ی گوشت نبودند. دو پا و دو دست. همین برای ملت کافی بود. گوشت. گوشت دم توپ. به درد این می‌خوردند که کشته شوند یا خود را به کشتن دهند. گوشت و استخوان. نه چیزی بیش از این. موجودات دوپای مسلح. همین. عاری از احساس، یا فقط به آن اندازه که از ترس خودشان را خراب کنند. از آنجا که پای مرگ و زندگی در میان بود، شخصیت منحصر به فردی را که می‌کوشیدند کسبش کنند، باید تا پایان جنگ در قفسه‌های سربازخانه به دیوار می‌آویختند. تمام آنچه به خاطرش همدیگر را دوست داشتند و می‌ستودند، تمام آنچه آن‌ها را به هم پیوند می‌داد، همه اش از آن لحظه به بعد مضحک، از جنبه ی مدنی نفرت انگیز و از دیدگاه وطن پرستی غیرقابل قبول بود. آینده شان دیگر مال خودشان نبود، به ملت تعلق داشت. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
از کودکی همیشه پرسش‌های یکسان به ذهن ترزا خطور می‌کند. زیرا پرسش واقعا با اهمیت را فقط یک کودک می‌تواند طرح کند. در واقع همیشه ساده‌ترین پرسش‌ها با اهمیت‌ترین پرسش هاست و پاسخی برای آن‌ها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمی‌توان رفت. به عبارت دیگر; پرسش هایی که نمی‌توان به آن‌ها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیت‌های امکانات بشری را نشان می‌دهد و مرزهای هستی ما را تعیین می‌کند. بار هستی میلان کوندرا
اما فراتر از هر چیز، مسئول آنیم که در هر زندگی، دست کم یکبار، با «بخشِ دیگر» ِ خود که در راهِ ما تجلی خواهد کرد، یگانه شویم. حتی اگر فقط برای چند لحظه باشد؛ چون این لحظات عشقی چنان عظیم به همراه خواهد داشت که بقیه روزگار ما را توجیه میکند. بریدا پائولو کوئیلو
اوایل کوچک بود. یعنی من این‌طور فکر می‌کردم. امّا بعد بزرگ و بزرگ‌تر شد. آن‌قدر که دیگر نمی‌شد آن را در غزلی یا قصّه‌ای یا حتّی دلی حبس کرد. حجم‌اش بزرگ‌تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم‌شان بزرگ‌تر از دل می‌شود، می‌ترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردن‌شان – بس که بزرگ‌اند- باید فاصله بگیرم، می‌ترسم. از وقتی فهمیده‌ام ابعاد بزرگی‌اش را نمی‌توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصه‌اش کنم، به شدّت ترسیده‌ام. از حقارت خودم لج‌ام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح‌ام. فکر می‌کردم همیشه کوچک‌تر از من باقی خواهد ماند. فکر می‌کردم این من هستم که او را آفریده‌ام و برای همیشه آفریده‌ی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن‌قدر که من مقهور آن شدم. آن‌قدر که وسعتش از مرزهای «دوست‌داشتن» فراتر رفت. آن‌قدر که دیگر از من فرمان نمی‌برد. آن‌قدر که حالا می‌خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همه‌ی توانی که برایم باقی مانده‌است می‌گویم «دوستت‌دارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روح‌ام حس می‌کنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظه‌ای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور