همان‌طور که کاسهٔ خالی از چیپس را انگشت می‌کِشم و نمکِ انگشتانم را لیس می‌زنم، عمه رد می‌شود و نگاهم می‌کند. بعد نگاهش را از من به دخترعموهایم می‌دهد و می‌گوید: "تو نمی‌خوای بازی کنی گِلَنِن؟" او متوجه شده که من به آن‌ها تعلق ندارم. احساس شرمندگی می‌کنم. می‌گویم: "دارم نگاه می‌کنم."