انگاری در بهشت بالای سرم باز شده بود، صاف همون لحظه، و من میتونستم صدای جهانو بشنوم. تمام چیزی که من میشنیدم فریاد این هستی بود... میدونی چی میگفت؟ داشت میخندید. آره. همه حواسشو جمع کرده بود و داشت میخندید، داشت به من میخندید...
داستانهای 5 دقیقه (و کمتر)
بسیاری از ما پس از تجربه شکست و عقبنشینی، از نظر احساسی تسلیم میشویم و دست از تلاش میکشیم. ما هم مثل کوسه این داستان کتاب ، باور میکنیم که چون در گذشته ناموفق بودهایم،همواره شکست خواهیم خورد. به عبارت دیگر همواره در ذهنمان حصاری میبینیم، حتی زمانی که هیچ حائل حقیقی میان جایی که هستیم و جایی که میخواهیم ...
کوتاهترینها از عشق تا مرگ
فکرش را بکنید که ار نست همینگوی تنها پشت پاکت سیگارش را داشته باشد، تا بر روی آن داستانهای شاعرانه هایکو مانند با مضمون عشق بنویسد، تمام وجد و خلسه عشق را در کوتاهترین شکل ممکن و در عین حال گویا و سرگرمکننده بیان کند و به فلسفه نامیرایی، یا مرگ عشق، نیز بپردازد. کوتاهترین داستانها از عشق و مرگ، ...
لازم نیست دلداریم بدی
چاریتی میداند که ازدواج من یک ازدواج سنتی هندی بوده.پدر و مادرم به کمک یک دلال ازدواج که از فامیلهای مادرم بود دامادی انتخاب کردند. همه کاری که من باید میکردم این بود که سلیقه غذاییاش را بفهمم...
اسم من اورلاندو زکی است. منظور از اورالاندو همان اورلاندو در فلوریداست که روی تیشرتی که صلیبسرخ به من داده نوشته شده؛ زکی ...
کابوسها (12 نمایشنامه رادیویی)
قدرتی که به من داده شده، چه به صورت تیغه تیز تبر باشه یا نیش دشنهای در تاریکی شب و یا طناب نرمی که دور گردن متهم حلقه میکنم، تنها بخش کوچکیست از قدرت بیکران کسانی که روی این زمین به حقوق مردم تجاوز میکنند. همه خشونتها یک منشا دارند و قدرت من هم از جانب صاحبان اصلی قدرت به ...
مرد دربند (گزیده داستانهای کوتاه اروپا)
آفتاب روی صورت او افتاده بود و بیدارش کرد. اما باعث شد چشمهایش را ببندد. از سرازیری جاری شد بیآنکه مانعی بر سر راهش باشد. به صورت جریانی سیال درآمد. دستههای مگس را جمع کرد که بالای سر او میپریدند و بر پیشانی مرد مینشستند. گرد سر او میچرخیدند. بعد جای خود را به دستهای تازه از راه رسیده میدانند. ...