رمان ایرانی

برایم بمان

دیگر حتی دل و دماغ حرکت نداشت، امیدش را به یکباره از دست داده بود و ناامیدی در وجودش چنگ می‌انداخت و از ادامه راه منصرفش می‌کرد. کسی در وجودش زمزمه می‌کرد: همین جا بمان تا ببینی چه زمانی او متوجه غیبتت می‌شود. اما هیچ خبری نبود و آن‌ها در نوری غلیظ محو می‌شدند و دور و دورتر می‌رفتند. به سختی از جای برخاست و قدمی سنگین برداشت. اما بار دیگر مقاومتش را از دست داد و به زمین افتاد. ذرات داغ خاک به صورتش اصابت کرد و پوستش را سوزاند. مایوسانه انتهای صف را نگریست، اما چیزی ندید...

شقایق
9789647928250
۱۳۸۵
۴۱۶ صفحه
۱۴۷۰ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های فهیمه سلیمانی
رایکا
رایکا ... باد باز هم صورتش را قلقلک می‌داد و موهایش را به بازی گرفته بود. چشم‌هایش در تاریکی شب، روی جسمی در کنار ساحل دریا ثابت ماند، درست می‌دید، او بود که زانوهایش را در آغوش گرفته و به امواج دریا زل زده بود. همان‌جا ایستاد، دلش نمی‌خواست سکوت او را به هم بزند، اما نیاز به در کنار او ...
قصر یخی
قصر یخی ... دلش گرفته بود به همین خاطر از در خارج شد و روی پله سیمانی پائین اتاق نشست. در آن لباس بلند یشمی رنگ خیلی زیبا و نمکین شده بود. دستهایش را زیر چانه‌اش تکیه داد و سعی کرد صدای چلچله‌ها را به خاطر بسپارد. محو رویاهایش شده و حساب وقت و زمان از دستش در رفته بود. تمام مدت ...
مشاهده تمام رمان های فهیمه سلیمانی
مجموعه‌ها