رمان ایرانی

زندگی مثل سوپ است

مادربزرگم را به خواب می‌بینم؛ خانه‌اش را تر و تمیز کرده و لباس سفید پوشیده است و من هم لباس سفید تنم است با یک چادر رنگی! انگار منتظرم است. صدای زنگ تلفن می‌آید. مادربزرگم می‌گوید که اومدن دنبالمون!

9786009651955
۱۳۹۶
۳۵۸ صفحه
۶۶ مشاهده
۰ نقل قول