رمان ایرانی

شاه‌توت ابریشمی دختر خدا

بالای پله‌ها که رسیدم نگاهی به آسمان انداختم، ابری آرام آرام به طرف خورشید می‌آمد تا سایه بیندازد، تمام و کامل روی خورشید حیاطمان تا عمق زردی نگاهش را در پهنای سینه بپوشاند. صدای جیغ مبهم دیگری شنیدم، پاورچین به اتاق سرک کشیدم. با ترس و لرز تا کنار پدر و مادرم پیش رفتم، آستین‌های پدرم بالا بود. دست‌های پشمالویش بیرون. ابری غرش‌کنان با خورشید مهربان حیاط خانه می‌غلطید و هر بار اشعه‌های خورشید بود که می‌خورد توی اتاق پذیرایی، انگار دوست نداشت پوشیده شود. ایستادم. اشک چشم‌های خورشید را می‌دیدم.

معین
9789641651703
۱۳۹۶
۳۹۰ صفحه
۱۲۱ مشاهده
۰ نقل قول