رمان ایرانی

شب ظلمانی یلدا

رضا جولایی نویسنده‌ نام ‌آشنا و صاحب‌ سبکِ روزگارِ ماست. رمان‌ها و داستان‌های او در بیش از سی سال از کارِ نویسند‌گی‌اش بیانگر نگاه خاص و منحصر به‌ فردش به تاریخ و روایت در ادبیات ایران بوده است. رمانِ شب ظلمانی یلدا یکی از همین رمان‌هاست که برای نخستین‌بار سالِ 1372 منتشر شد. رمانی که نشرچشمه بعدِ تجدیدچاپِ اثرِ درخشانِ جولایی یعنی سوءقصد به ذات همایونی، از نو چاپش کرده است. رمان داستان چند شخصیت است. از سربازِ مجروحی گرفته که در جنگ با روس‌ها زخم برداشته تا جوانی مسیحی با دغدغه‌های عجیبش. این دو کلان ‌روایت درهم ترکیب می‌شوند و ماجرایی رقم می‌زنند از اتفاق‌هایی در دلِ تاریخ که قرار است رفتارهایی عاشقانه، سیاسی و بیش از آن‌ انسانی بسازند. فضای نوِ رمان و توجه نویسنده به عناصری متفاوت در دلِ این تاریخ است که شبِ ظلمانی یلدا را به رمانی خواندنی و تأثیرگذار تبدیل می‌کند. جولایی در اکنافِ تاریخِ غیررسمی‌اش آدم‌هایی را می‌سازد که در حالِ تجربه‌ هراس‌ها و بیم‌هایی‌اند که در نهایت هویت‌شان را رقم می‌زند. جهانی که در آن ماجرا گاه از تصویرِ شمایلِ مسیح بر پارچه شروع می‌شود... جولایی نویسنده‌ تکه‌های پُرغبارِ است. ذهنی داستان‌گو که می‌خواهد زمانِ از دست‌ رفته را احضار کند.

چشمه
9786002295019
۱۳۹۵
۲۰۰ صفحه
۲۴۱ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های رضا جولایی
1 پرونده کهنه
1 پرونده کهنه پنج نفر بودند: یک سرهنگ ستاد، یک سرگرد فراری، یک سروان اخراجی و دو نفر شخصی. دور میزگرد قدیمی با چند صندلی لهستانی و یک چراغ سقفی حباب‌دار که نور اندکی به اتاق می‌پاشید. پرده‌ها را کشیده بودند. نمی‌دانستند که بیرون برف ریزی شروع باریدن کرده. زمستان سختی بود. دایم برف می‌بارید. همه‌جا یخ زده بود، حتی شاخه‌های درختان یخ ...
سوء قصد به ذات همایونی
سوء قصد به ذات همایونی دستی را روی پیشانی خود احساس کرد. خنکی آن دلچسب بود. از ورای تاریکی آن راهروهای پیچاپیچ بازگشت. حالا در حیاط بود و نور مایل خورشید پاییزی همه چیز را درخشان کرده بود... در این دهلیزها چرخیده بود، اما می‌ترسید تا انتهایش رود. نمی‌دانست چه چیز در انتظار اوست. سیاهی بود، ظلمات قیرگونه و چیزی که نمی‌خواست نامش را بر ...
باران‌های سبز
باران‌های سبز بند چکمه‌هایش را جا به جا کرد. به اطراف نگاهی انداخت و گفت: «سه سال... سه سال. شاید هم سی سال یا سی قرن.» پیرمرد پرسید: چه می‌خواهی؟» «کمی نان.» و با خود گفت، کمی آرامش. هر جا بتوانم خستگی در می‌کنم هر جا بگذارند می‌میرم. پیرمرد در کلبه را بست. با خود گفت، شاید روی همین زمین. همین‌جا که ...
پاییز 32
پاییز 32 چیزی نگفتم و رفتم. می‌دانستم به من احتیاج دارند. حزب ما کسی را مثل من نداشت. شاخه‌های زیردستم مثل ساعت کار می‌کرد. بهتر از توده‌ای‌ها. بهتر از آن روزبه که برای همه قهرمان شده بود. گیریم او کتاب نوشته بود من نه؛ عوضش در شطرنج از او سر بودم....
مشاهده تمام رمان های رضا جولایی
مجموعه‌ها