رمان ایرانی

زندگی همین است

زندگی همین است یک رمان متفاوت است بین داستان‌های محمدهاشم اکبریانی. رمانی که روایت آن از واهمه‌های یک جسد شروع می‌شود و بسط می‌یابد در تاریخی که توی متن شاهدش هستیم. اکبریانی در آستانه پنجاه سالگی‌اش این رمان را در فضایی سوررئالیستی نوشته است و مخاطبانش را دعوت به درک فضایی کرده که در آن اتفاق‌های عجیب زیادی در حال جان گرفتن هستند. اساطیر و شخصیت‌های تاریخی از زیر خاک در می‌آیند و با زندگان هم‌سو می‌شوند. قهرمان عجیب متن که «مرده‌هه» نام دارد جریان عادی زندگی را شکافته و سعی می‌کند چیزهایی را کشف کند. رمان اکسپرسیونیستی اکبریانی با رگه‌هایی از فانتزی مخلوط شده و به مخاطبش این امکان را می‌دهد تا معناهای تازه و جدیدی را کشف کند... هراسی که در پس این فضای عجیب وجود دارد شاید راز نهفته در متن باشد.

چشمه
9789643627997
۱۳۹۴
۱۲۴ صفحه
۳۱۴ مشاهده
۰ نقل قول
محمدهاشم اکبریانی
صفحه نویسنده محمدهاشم اکبریانی
۷ رمان Antonio Tabucchi was an Italian writer and academic who taught Portuguese language and literature at the University of Siena, Italy.

Deeply in love with Portugal, he was an expert, critic and translator of the works of the writer Fernando Pessoa from whom he drew the conceptions of saudade, of fiction and of the heteronomouses. Tabucchi was first introduced to Pessoa's works in the 1960s when attending the Sorbonne. He was so charmed that, back in Italy, he attended a ...
دیگر رمان‌های محمدهاشم اکبریانی
هذیان
هذیان پاهاش رو گذاشت تو گلدون و گلدون رو پر کرد از خاک. خیلی دلش می‌خواست جوونه بزنه و شاخ و برگ بده. فکر اینکه یه پرنده بیاد رو شاخه لونه کنه واقعا به وجدش می‌آورد. فرقی نمی‌کرد چه پرنده‌ای باشه، حتی اگه کلاغ هم بود، که برا آدما مظهر نکبت و بدبختیه، بازم براش لذت داشت. با همین امیدها و ...
باید بروم
باید بروم داستان من داستان مردی است که باید برود. این را من گفتم، به خودم گفتم. کنار دیوار سیمانی بود که گفتم، شکاف داشت. هوا داغ بود. مارمولک‌ها در شکاف‌ها بودند. عفریته خندید. نه، قهقهه زد. گفتم: بس کن کثافت. ولی قهقهه زد. بلندتر قهقهه زد. مارمولک‌ها ناگهان تکان خوردند، ترسیدند. و من رفتم. و عفریته باز هم قهقهه زد.
کاش به کوچه نمی‌رسیدم
کاش به کوچه نمی‌رسیدم در کلاسی درس می‌دهم که 2 ردیف صندلی دارد و فاصله آن‌ها از هم چیزی نزدیک به یک متر و نیم است. آن روز در حال درس دادن بودم و بچه‌ها ساکت به درس گوش می‌دادند که در، بدون آن‌که کسی اجازه بگیرد، آرام باز شد. ابتدا متوجه باز شدن آن نشدم، اما وقتی که بیشتر از نیمه باز شد، ...
چهره مبهم
چهره مبهم تمام جنگل، پسر را به نام خنده‌رو می‌شناختند. مار بالدار به زمین نشست و تبدیل به انسان شد. قرار بود جشن عروسی دو کوه که هر کدام در نقطه‌ای از جنگل بودند، برگزار شود. جشن از ساعاتی قبل شروع شده بود. کوهی که کنار پسر بود گفت: وقتی دیدیم دیر کردی، زنبور را فرستادیم ببینیم کجایی که اومد و گفت ...
مشاهده تمام رمان های محمدهاشم اکبریانی
مجموعه‌ها