رمان ایرانی

شبی که پیشوا دندان‌درد داشت

از سوت و کور بودن درمانگاه دلش خنک شد. ایستاد و به دکتر فکر کرد. به اینکه حاضر نشده بود دندانش را مداوا کند. به شبی که او، یعنی نادر پیشوا دندان‌درد داشت. به این فکر کرد که امتناع این دکتر خدانشناس که ریز و درشت او را دزد و قاتل و بی خدا نامیده بود خیری برایش داشت. اگر دندانش درمان می‌شد، همان شب به خانه فرجامی‌ها نمی‌رفت. اگر نمی‌رفت، شیدا را نمی‌دید. اگر دندانش درد نمی‌کرد شاید با این طبیب دمخور نمی‌شدا و شست زن‌دایی خبردار نمی‌شد که نادر بیمار خوبی می‌شود برای باقی عمر شیدا، از فکر حرف‌های دکتر دوباره مچاله شد. اما از فکر اینکه بیمار شیدا شده بود، جان گرفت و از ته دل خوش‌حال شد. اتفاق شبی که دندان‌درد داشت عمق تنفر مردم این‌جا از حادثه قبل را نشان داد. دوباره به حرف ایرج فرجامی فکر کرد: «دست زنتو بگیر و باهاش برو کردستان. برو کنار خانواده‌ اون زندگی کن... اونا کس و کارت می‌شن نادر. من و خانواده‌ام همیشه دوستت داریم و پشتت هستیم، ولی این برای تمام زندگیت کافی نیست.»

کتاب آمه
9786006242880
۱۳۹۴
۱۰۴ صفحه
۳۰۲ مشاهده
۰ نقل قول