رمان ایرانی

هدف بامداد مقابل

دست در دست سوری از آنجا دور شد. مه صبح‌گاهی رقیق‌تر شده بود. پله‌پله از پله‌های ابری بالا رفتند. لحظه‌ای مکث کرد. سر برگرداند و در آن پایین مردی را بسته به تیر چوبی دید که با گلوله‌ 7 سرباز از پای درآمده بود. با وجود این تیر خلاص هم به شقیقه‌اش شلیک شده بود. بیا برویم دلاور! همه چیز تمام شد... صدای سوری مثل نسیم بهار بود و پسر عطرآگینش با چشم‌های باز به دنیا نگاه می‌کرد و گاه کودکانه می‌خندید.

آیدین
9786005871432
۱۳۹۴
۱۱۲ صفحه
۱۶۵ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های عبدالمجید نجفی
مترسک‌ها ایستاده می‌خوابند (مجموعه داستان کوتاه)
مترسک‌ها ایستاده می‌خوابند (مجموعه داستان کوتاه) جنگنده‌ها هفت تا بودند. از شکاف دیوار پت و پهن قدیمی شیرجه زدند. هدف سر ده ساله من بود که «قاسم سلمونی» با ماشین نمره 2 شکل طالبی در آورده بود. تا از کوچه پاییز پرواز کنم به طرف خانه سر رسیدند و هفت نقطه سرم را جابه‌جا نیش زدند. تا من باشم چوب توی لانه زنبورهای شورشی نکنم.
با جام‌های شوکران
با جام‌های شوکران سعید پیراهن ورزشی پوشیده بود و از چشم راستش خون می‌آمد، اما بی‌توجه به اطراف سرگرم مسگری بود، برای او و مارال. به انتهای بازار رسید و سوار ماشن‌های کمپرسی شد. قیافه‌های مردان دستار بر سر زن‌ها و بچه‌هایی که به نظاره ایستاده بودند، کش می‌آمد. باد خنکی می‌وزید. پرچم‌ها در اهتزاز بودند و چفیه‌ها در باد می‌رقصیدند. از خوزستان ...
مامان بیتای ناتمام
مامان بیتای ناتمام نه ثانیه بعد دستگیره‌ی در اتاقم چرخید. باران، صدای پا، صدای ضربه‌های ساعت و سنگینی خودم. پنجره‌ی اتاق به بهانه‌ی گرم بودن هوا باز شد. صدای فندک شنیدم و بوی دود سیگار در اتاق پیچید. چشم‌هایم باز نمی‌شد. زور می‌زدم اما نمی‌توانستم. سیزده دقیقه بعد هیکل سایه‌ای آمد طرف من، ایستاد کنار تخت و هشت ثانیه زل زد به من. بعد ...
مهتاج
مهتاج نگاهش روی تک تک قیافه‌های حاضران سر خورد. به عروس برگشت و توری را بالا زد. ناگهان از آنچه دید نعره‌ای از ته دل کشید. ثریا با صورتی سوخته و با چشم‌های مهتاج داشت او را نگاه می‌کرد. گردنبندی از جنس آذرخش به گردن داشت و هنوز هم شعله‌های کوچک آتش، شکل شکوفه‌های ابتدای بهار در حال سوختن بود...
مشاهده تمام رمان های عبدالمجید نجفی
مجموعه‌ها