دوست داشتم بروم کنارش بنشینم و بیمقدمه بگویم: یادته من با یکی از بچههای همسایه بازی میکردم، اون کی بود؟ بعد هم خانهای که در خواب میدیدم را توصیف کنم و بپرسم: اونجا خونه ما بود؟ ما حوض و درخت نخل داشتیم؟
حوض فیروزه
فکر کردم سارا اعتماد به نفس همه پولدارها را داشته دیگر. همانها که بلدند از کدام مزون لباس بخرند که مثل ما نباشند و لباسشان تک باشد. کدام آرایشگاه بروند که مواد خوبی بکار ببرد که مبادا پوست و مویشان خراب شود نه مثل ما که فقط دنبال ارزانترین جاها میگشتیم. لابد برای عطر و زر و زیور هم سلیقه ...
در پایان شب
من هم آن روزها را پشت سر گذاشتهام.
روزهای الزام و بایدها،
روزهای زندگی دوگانه:
در خانه به گونهای بودن و بیرون از خانه
تظاهر به آنچه دیگران میپسندند.
امروز اگر خستهام،
امروز اگر تحمل کوچکترین ناملایمتی را ندارم
این تحفه شاید یادگار آن روزها باشد.
ولی میدانم هر شبی را بیانی است.
عاشقانه برای پسرم
از مهر مادر شنیده بودم و از محبت بیدریغش ولی اکنون که آن را به چشم دیدم شاید به جنون نزدیکتر بدانمش
با تو پیمان بستم و در خیال خود
تا پایان عمر همراهت گشتم.
من اولین کسی بودم که تو را ترک کردم.
شعله آبی
«در طول عمرمان چقدر حرف و کلمه را قورت میدهیم؟ کلماتی که ممکن است راه زندگی و سرنوشتمان را برای همیشه عوض کند. چطور که از بلعیدن آن همه حرف پر از بار احساسی رودل نمیشدیم؟!
خوش به حال کسانی که حداقل نصف این حرفها را بر زبان میآورند و از عواقبش نمیترسیدند.
اما من...شاید از بچگی عادت کرده بودم حرفها را ...
از آن سوی آیینه
به راستی کدامیک از ما،
تصویر آن دیگری است؟
فاصله میان من و او
که در آن سوی آیینه ایستاده
فقط به اندازه یک حرکت است
و این که چه کسی قبل از آن دیگری
دستش را تکان دهد!
آیا از آن سوی آیینه هم میتوان دلنگران بود؟
و آیا آنکه آنسوتر ایستاده
حسرت بودن این سو را ندارد؟
شاید هم روزی، من با حسرت از آنسو
به ...