زمانی که فرشته وارد زندگیمان شد، با خود اندیشیدم که دیوی وارد حریم ما شده، اما با گذشت زمان متوجه آن شدم که فرشته واقعا فرشته است. الان که به گذشته نگاه میکنم زندگیم سرتاسر، دستخوش حوادث بوده است. چرا روزگار چنین سر ناسازگاری با من داشته است.
فال
فکر میکردیم قرار است فقط کنار هم باشیم مثل تظاهر برای دیگران، نقش بازی کردنهای عاشقانه اما همه چیز آن شد که تصورش را نمیکردیم تو شدی آن کس که مرا بلد شد، فهمید و من «همراهتر از تصور خود» این یعنی چیزی فراتر از عاشق شدن، دوست داشتن! از تظاهر شروع کردیم، به یکی شدن رسیدیم و از عشق ...
مدارا
عاشق شدن خیلی سخت نیست و شاید هرکسی از پس آن بربیاید. دلی میخواهد چون پرنده که رهایش کنی در آسمان عشق بیمهابا.اما نگهداری عشق آنهم برای سالیان کار هرکسی نیست پرندهای میخواهد خستگیناپذیر در آسمان عشق.من عاشق دلخسته بودم و عاشق دلخسته داشتم تبی تند از عشق که به همان تندی خاموش شد.اما اکنون تو را میبینم که به ...
پارسا
کمکم نوای آهنگ، محیط را گرم کرد. اغلب پدر و مادرها نشستند و جوانها کمکم جفت رقصشان را پیدا کرده و رقص شروع شد. شهره که از اول شب خودش را به پارسا چسبانده بود، دست او را گرفت و جزو اولین زوج رقصنده بودند. پارسا ظاهرا با شهره بود ولی همهی حواسش با نگرانی به سمت رویا بود، از ...
کوچه
وقتی تو آمدی شبیه به آدمهای بیپشت و پناهی بودم که با کوچکترین نسیمی آماده شکستن هستند. اگرچه هیچگاه نخواستی تا سخنی از عشق بر زبان آوری اما یک حس، شاید حسی زنانه به من از نگاه و حمایتهایت میفهماند که این غرور شاید ناخواسته دیواری است میان قلب و زبان تو. حتی امروز که یک حادثه تو را تا ...
غریبه آشنا
راست میگفت؟ یعنی ایلیا داره ازدواج میکنه؟ اونم به همین سادگی؟ پس کجا رفت آن همه اشتیاق و علاقه؟ کجاست آن حرفها و آینده قشنگ؟ چطور میتونه از من و بچهای که آنقدر در حفظش اصرار کرده بود بگذرد و اجازه دهد هرچه که لایق خودشان بود به من بگویند؟ آیا حق من این بود؟ من که آویزانش نشده بودم، ...