میان جمعیت این همه آدم و در میان هجوم نگاه و خنده و حرف گاهی من فکر میکنم روی زمین خدا هیچ کس نیست. کاش بودی و میدیدی که دنیای من بی تو چقدر از زندگی خالیست.
عشقه
عشقه قصه سرگذشت است. سرگذشت من... سرگذشت تو.
آنقدر حقیقی، ملموس و نزدیک، که انگار قهرمان آن خود توست، یا خود من.
سالهاست میشناسیمش... انگار سالها با او زندگی کردهایم و درد عشقش را بارها خودمان تجربه کردهایم. نرگس درست مثل ماست. مثل من، مثل تو... مثل ما عاشق شده است، مثل ما خندیده است و مثل ما به کرات از رنج ...
شام شوکران
چه شبهایی که خوابیدم و خواب فرداهایی را دیدم، که نیامدند، از چه روزهایی گذشتیم به بهای روزهایی که هرگز از راه نرسیدند... چقدر غصه خوردیم برای اندوههایی که هرگز از راه نرسیدند و چقدر شادی کردیم برای لحظههایی که هرگز ندیدیمشان. این عادت ما آدمهاست، از دست دادن فرصتهایی که حالا در دست ماست و قربانی کردنشان به بهای ...
سقوط از خویش
سقوط از خویش!!
من از سقوط میترسم...
من از تمام روزهایی که پیش روی تو میایستم، بیآنکه نگاه مهربانت مرا نوازش کنند؛ من از دستهایت که مدتهاست سرد است و با اکراه به سمتم دراز میشود؛ من از آشفتگی و سردرگمیای که در پس هر دیدار گریبانت را میگیرد، میترسم. من از تمام آدمهایی که تظاهر میکنند عاشق تواند... من ...
خاطرات خصوصی آنا
آقا جان عصبانی داد زد:«یعنی چی؟... از کی تا حالا کلفت جماعت، لنز میزاره و مو رنگ میکنه و خودش رو به این ریخت و قیافه در میآره؟ تو میری کلفتی یا هرزهگردی؟ نکنه هنرپیشه شدی؟ (لا اله الا الله) ببین چطور دهن آدمو آخر شبی باز میکنی... خوشت مییاد مردم پشت سرت حرف در بیارن؟ کم از وقتی اومدی، ...