تقدیر این بود که
باد سردی وزیدن گرفت و چند برگ زرد پاییزی روی قبرها را پوشاند. همراه با صدای کلاغها که از دور شنیده میشد قلبهامان با تپش سوزناکی مرثیهسرایی میکرد، مرثیهای غمگین برای مرگ مادر.
سرسپرده
یه جوری نگام نکن بند دلم پاره بشه
تو خودت میخواستی این جور غم ما چاره بشه
چرا گریه میکنی پشت سر مسافرت
آخرین دیدار و بسپار مثل من به خاطرت
من از نگاه سوت و کور تو همیشه طردم
کاسه آب و نریز پشت سرم که برنگردم
مگه دلم کافی نبود واسه تصدیق چشمات؟