«وقتی مسئله‌ای مرا آزار می‌دهد، به‌دنبال پناهگاه می‌گردم. لازم نیست راه دوری بروم: سفر به قلمرو حافظهٔ ادبی کفایت می‌کند. کجا می‌شود مشغولیتی ناب‌تر، همنشینی سرگرم‌کننده‌تر، جادویی دلپذیرتر از ادبیات یافت؟» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
توی دنیا هیچ چیز به اندازه ی شجاعت و نا امیدی به هم وابسته نیست… انسان شجاع، همان انسان ِ نا امید است. تمامِ انسانهایی که هنوز امید و آرزو دارند، ترسو هستند. حالا فهمیدی چرا آخرین نفری بودم که سنگر‌ها را ترک کردم؟…من ناامید‌ترین انسان بودم ولی دوستانم هر کدام آرزویی داشتند. بعضی هاشان میخواستند به خارج از کشور بروند و بعضی دیگر دلشان میخواست فرمانده بزرگی شوند. ولی من هیچ آرزویی نداشتم. توی تمامی کردستان، هر کجا که گلوله شلیک میشد. من با ریشِ بلند و ان هیأتِ غیر انسانی حاضر بودم. مسلسل و ار پی جی و کلاشینکف بر میداشتم و روی بلند‌ترین قله‌ها با حنجره ی زخمی فریاد میزدم:
_ هیچکس سنگر‌ها را خالی نکند!
آخرین انار دنیا بختیار علی
هرگز به هیچ‌کس اعتماد نکن، دانیِل. به‌خصوص افرادی که همیشه تحسین‌شون می‌کنی و در ذهنت بزرگ‌ترین انسان‌ها هستن. همیشه همون آدم‌ها بیشترین بار رنج و درد را روی دوشِت می‌گذارن و تو را به سمت بدترین مصیبت‌ها هدایت می‌کنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
همهٔ زندگی‌اش بدنش است. همهٔ زندگیِ من ذهنم است. برای همین سخت‌مان است که عاشق هم باشیم؟ او فکر می‌کند عشق پیوستنِ دو بدن است و من فکر می‌کنم عشق پیوستنِ دو ذهن است؟ هیچ‌کدامِ ما با همهٔ وجود کنار هم نیستیم. شاید از هم تبعید شده‌ایم؛ چون از بخشی از خودمان تبعید شده‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
زیبایی واقعی برحسب این تعریف می‌شود که در درونتان کیستید که شامل هیجان شما برای زندگی، مراقب دیگران بودن، شخصیت شاد شما و رفتار دوستانه‌تان با دیگران است. همه این خصوصیات باهم خود واقعی شما را می‌سازند. آن‌ها خود واقعی شما هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خانم لیند که اصلاً نظر مثبتی در مورد فروشگاه‌های زنجیره ای نداشت و هیچ فرصتی را برای بدگویی کردن از آنها از دست نمیداد با اخم گفت «این فروشگاه ایتون دارد جیب مردم جزیره را خالی میکند. این طور که معلوم است این روزها دختر‌های اونلی به جای انجیل کاتالوگ‌های آن را ورق می‌زنند. یکشنبه‌ها هم به جای مطالعه کتاب مقدس سرشان را با این کاتالوگ‌ها گرم می‌کنند».
دایانا گفت: «ولی برای سرگرم کردن بچه‌ها خیلی مناسب اند. فِرد و آنی کوچولو از تماشا کردن عکس‌هایشان خسته نمیشوند».
خانم ریچل با تحکم گفت: «من بدون کاتالوگ ایتون هم می‌توانم ده تا بچه را سرگرم کنم».
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
زنِ دیوانهٔ برج، اسم خودش را به یاد نمی‌آورد. او اسم هیچ‌کس را یادش نمی‌آمد. اصلاً اسم چه اهمیتی داشت؟ نمی‌توانی بغلش کنی. نمی‌توانی او را ببویی. نمی‌توانی تکانش بدهی تا خوابش ببرد. نمی‌توانی عشقت را مدام و مدام و مدام توی گوشش زمزمه کنی. زمانی اسمی بود که او بیشتر از هر اسمی دوستش داشت. ولی مثل پرنده‌ای پرواز کرد و رفت. و دیگر نمی‌توانست برش گرداند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
بچه‌های من زنده اند و بزرگ میشوند و مثل اطرافیانشان ناانسان بار می‌آیند. آنها به زودی خواهند دانست که در خورشید و ستارگان چه مقدار آهن و چه فلزاتی وجود دارند. اما آنچه پرده از خوک صفتی ما بردارد نه. . دریافتن آن مشکل است، بسیار مشکل سونات کرویتسر و چند داستان دیگر لئو تولستوی
می‌نشینم و از پنجره به خانهٔ چوبیِ کوچکی خیره می‌شوم که پدرم، وقتی هشت‌ساله بودم، برایم ساخت. اولین‌باری که رفتم داخلش تا آن‌جا بازی کنم، یک عنکبوت دیدم و آن‌قدر ترسیدم که دیگر هیچ‌وقت حاضر نشدم بروم آن تو. سال‌ها گذشته اما این خانهٔ چوبی هنوز هم همان‌جا توی حیاط‌پشتی‌مان است، خالی و بدون استفاده. حالا که به آن خانهٔ بازی نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم اندوه دارد نابودم می‌کند. چرا همیشه از بازی‌کردن می‌ترسیدم؟ چرا نمی‌توانم قدردان چیزهایی باشم که به من داده می‌شود؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب می‌دانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظه‌های سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه می‌گیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
با آن لباس‌های خزه بسته‌اش و حرکات آرام و حالتش و با 45 دقیقه تاخیرش، وقتی در کلاس را باز کرد وارد شد و بی‌صدا و بی‌حرکت نگاه ماتش را به استاد دوخت، برای لحظاتی زمان از حرکت بازایستاد. همه ما، من، مانیوشا، تنبل، استاد و چند دانشجوی دیگر، مثل سوسک‌های گرفتار در کهربا، وارد ابدیت شدیم. استاد بعد از چند ثانیه بهت، بالاخره به خودش تکانی داد و از کهربا خلاص شد و با دو سه سوال و جواب کوتاه به هویت موجود تازه‌وارد پی برد. بعد تصمیم گرفت که حضور و وجود این سوسک کهربایی یا تنبل آفریقایی خزه بسته را، دهن کجی بی‌شرمانمه به ذات دانش، پژوهش و همه فعالیت‌های علمی دانشمندان قرون و اعصار، تفسیر کند. استاد نگاهی به سر تا پای تنبل‌خان کرد و گفت: «انگار که مشکلات تو یکی دو تا نیست؟» «ملول کهربایی» ، به آرام‌ترین و کش‌دارترین شکل ممکن گفت: «نه، سه تاست.» 1 رمانس دانشگاهی... محمود سعیدنیا
چگونه پی نبرده ای که هر سعادتی زادهٔ تصادف است و در هر لحظه همچون گدایی بر سر راهت ظاهر می‌شود. بدا به حالت اگر بگویی خوشبختی ات مرده است چون تو آن را «بدین سان» در رؤیاهایت ندیده بودی – و اگر بگویی که تنها در صورتی به خویش راهش خواهی داد که منطبق با اصول و خواستهای تو باشد.
/ از ترجمه ی مهستی بحرینی
مائده‌های زمینی آندره ژید
چقدر خوب میشد اگر آدم میتوانست گذشته اش را به شکل دیگری رقم بزند، اینجا و آنجا بعضی چیز‌ها را تغییر بدهد، برای مثال دست از بعضی حماقت هایش بردارد. اما اگر اینکار امکان پذیر بود، گذشته همیشه در حال دگرگونی بود و هرگز آرام و قرار نمی‌گرفت و هرگز به روز هایی از جنس مرمر مبدل نمیشد. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
- پس‌زدن افکار منفی‌تان به‌طور جدی. اگر افکار منفی بر ذهن شما مسلط باشند، عبارات تأکیدی مثبت‌تان تأثیر کمی خواهند داشت. وقتی متوجه شدید افکاری منفی به ذهنتان راه پیدا کرده است که عزت‌نفس شما را کاهش می‌دهد، آگاهانه آن‌ها را حذف کنید و عبارات تأکیدی مثبتی را به ذهن بیاورید که درست برخلاف این افکار منفی هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دلم با شماست. می‌توانم تصور کنم به شما چه می‌گذرد. حتی جرئت نمی‌کنم به شما شب‌خوش بگویم چرا که می‌دانم حتما شب خوبی نیست. اما فردا شب می‌خواهم برای شما تکیه‌گاهی باشم. (با وجود اوضاع و مشکلات وحشتناک: خوشحالم که شما را می‌بینم!) مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
در ابتدا ممکن است به‌نظر خجالت‌آور باشد کسی که موردتوجه دیگران قرار گرفته، شرطی هم داشته باشد؛ اما عده‌ای از آدم‌های پیر چنان هستند که مدت‌عمر کمی که از عمر آنها باقی مانده را با ماسکی از غرور می‌گذرانند. دکتر پرسید: «چه شرطی دارید؟»
- هر وقت بار گرانی برای شما شدم، باید به من بگویید و اگر از روی ترحم و یا حق دوستی حرفی نزنید، امیدوارم خودم آنقدر نیروی تشخیصش را داشته باشم که هر چه را لازم است، انجام دهم. دختر با عینک دودی پرسید: «بسیار مایلم بدانم که چه خواهید کرد؟»
- می‌روم! از پیش شما می‌روم! دور می‌شوم؛ درست مثل فیل که در گذشته چنین می‌کرد و شنیده‌ام این عادت آنها تغییر کرده، زیرا این حیوانات دیگر به پیری نمی‌رسند!
- اما شما که فیل نیستید!
- ولی مردی کامل هم نیستم.
کوری ژوزه ساراماگو
در دوره‌های تاریک رابطه، تقریباً غیرممکن است که باور داشته باشیم ریشهٔ مشکل به‌طور کلی در خودِ روابط نهفته است؛ زیرا مسائل بر گِرد کسی تمرکز یافته‌اند که با او هستیم. اینکه او دوست ندارد به ما گوش دهد، همیشه خیلی سرد و بی‌رغبت است… فکر می‌کنیم این‌ها مشکل عشق نیست، بلکه مشکل از اوست. آن شخصی که در کنفرانس دیدیم این مشکلات را نخواهد داشت. او خیلی خوب بود و گفتگوی کوتاهی در مورد موضوع سخنران اصلی داشتیم. تا حدی هم به‌خاطر انحنای گردنش و لهن پرکرشمه‌اش به یک نتیجه‌گیری تأثیرگذار رسیدیم. با این شخص راحت‌تریم. زندگی بهتری همین حوالی انتظار ما را می‌کشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائه‌گرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان می‌دهد حتی سال به سال نیز دگرگونی‌ها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بی‌نهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دل‌مشغولی‌ها و اولویت‌های جهان انسانی روبه‌رو می‌شویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق می‌کند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بی‌تفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بی‌معناست چشم‌انتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته به‌نظر می‌رسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمی‌انگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقام‌ها و دارایی‌ها بین مردم چندان هیجان‌برانگیز یا تأثیرگذار به‌نظر نمی‌رسد. چنان که گویی بیابان می‌خواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوه‌های معمول تفکر ما را توازن می‌بخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک به‌سختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرن‌ها رخ می‌دهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما می‌میرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشته‌اید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امروز صبح در زدند. از نحوه ی در زدنش می‌شد بفهمم که چه کسی ست، و از پل که رد می‌شد صدایش را شنیده بودم.
از روی تنها تخته ای رد شد که سر و صدا میکرد. همیشه از روی آن رد می‌شد. هیچ وقت تنوانستم از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فکر کرده ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد می‌شود، چه طور هیچ وقت اشتباه نمی‌کند، و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در می‌زد.
جواب در زدنش را ندادم. فقط چون دوست نداشتم. نمی‌خواستم ببینمش. می‌دانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت. دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته ی بلندی که میخ هایش ترتیب درستی ندارد، سال‌ها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد. و بعد رفت، و تخته بی صدا شد. می‌توانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد می‌شود".
در قند هندوانه ریچارد براتیگان
قیام دروغ بزرگی است… تو خوشبختی، تو جنگاور هستی بی‌آن‌که جنگیده باشی… این خودش نعمتی آسمانی است… فکر می‌کردم وقتی قیام پیروز شود، بهشتی از خاک سر برمی‌آورد و روی زمین پدیدار می‌شود. ولی زمانی که سر و صورتت را شستی و بعد از دومین روز چشم‌هایت را گشودی، سرآغاز همه چیز را درمی‌یابی. من روز به روز تولد آن شیطان را حس می‌کردم، شیطانی که ابتدا چیز کوچکی است. اول می‌گویی خوب چه اشکالی دارد. آن شیطان هم بخشی از همه ماست. چیز کوچکی که بخشی از خصلت هر انسانی است… اما کم‌کم که بزرگ‌تر می‌شود، می‌بینی که همه چیز را در خودش می‌بلعد… همه چیز. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
برخی انسان‌های اندیشمند و رنجدیده که بس بیش از دیگران به روشنی امید افروخته‌اند، خیلی زود به این کشف می‌رسند که افسوس، این روشنی نه از ساعت‌هایی که انتظارشان را می‌کشیم بلکه از دل‌های خود ما برمی‌آید که لبریز از پرتوهایی‌اند که در طبیعت یافت نمی‌شوند و آنها را موج موج بر طبیعت می‌افشانند؛ بی آن که در آن آتشی روشن کنند. این افراد دیگر این نیرو را در خود نمی‌بینند آنچه را که می‌دانند قابل آرزو نیست، آرزو کنند یا بکوشند به رویاهایی برسند که وقتی بخواهند آنها را در بیرون از خود بچینند، در درون دلشان پژمرده خواهد شد. این آمادگی غم‌آلود، هنگام دلدادگی به نحوی استثنایی افزایش می‌یابد و توجیه می‌شود. تخیل پی در پی به سراغ امیدهای عشق می‌رود و در نتیجه دلسردی‌هایش را هرچه حادتر می‌کند. عشق ناکام، هم رسیدن ما را به شادکامی محال می‌کند و هم نمی‌گذارد نیستی‌اش را کشف کنیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
«این جا بوی گند میده»
«خب چه انتظاری داری؟ بدن آدم وقتی محبوس باشه بوهای مشخصی تولید میکنه که ظاهراً قراره در این دوران عطر و ادوکلن و بقیه انحرافات فراموش شون کنیم. ولی فضای این اتاق برای من بسیار مایه ی آسودگیه. شیلر برای نوشتن به بوی سیب گندیده احتیاج داشت. من هم نیازهای خودم رو دارم. شاید یادت باشه که مارک تواین دوست داشت موقع نوشتنِ اون متن‌های کهنه و خسته کننده اش که دانشگاهی‌های امروز سعی در اثباتِ معنای متعالی شون دارن، تاق باز روی تخت دراز بکشه. تکریم مارک تواین یکی از ریشه‌های به بن بست رسیدن روشنفکری در دوران ماست.
اتحادیه ابلهان جان کندی تول
شاعر می‌تواند هرچیزی را تحمل کند. این حرف یعنی آدمیزاد می‌تواند هرچیزی را تحمل کند. اما چنین نیست: به وضوح برای آن‌چه آدمیزاد می‌تواند تحمل کند، واقعا تحمل کند، محدودیت‌هایی وجود دارد. شاعر، از دیگرسو، می‌تواند هرچیزی را تحمل کند. ما با این اعتقاد بزرگ شده‌ایم. اظهارنظر آغازین این مطلب راست است، اما راه شاعر توأم با فنا، دیوانگی و مرگ است. آخرین غروب‌های زمین روبرتو بولانیو
- شما نمی‌توانید فکرش را هم بکنید که وقتی شمار عمر آدم بالا می‌رود، آدم چه لیستی را علیه خودش نسبت می‌دهد.
- من که با وجود جوانی‌ام، از هم‌اکنون لیستم پر شده است.
- اما شما هنوز مرتکب کار واقعا بدی نشده‌اید.
- از کجا می‌دانید؟ شما که هیچوقت با من زندگی نکرده‌اید.
کوری ژوزه ساراماگو
احترام حقیقی به هنر لزوماً مطالعهٔ بی‌پایان آن نیست؛ این است که خوبی‌ای را که با قدرت در آن به نمایش درآمده است به حوزهٔ عمل بکشانیم. علاقه به هنر اغلب مردم را به سمت هنرمند شدن یا محقق دانشگاهی شدن کشانده است، درحالی‌که می‌توانستند وارد تجارت، خدمات مشاورهٔ شغلی و جذب نیرو، دولت، مؤسسات زوج‌یابی، تبلیغات یا زوج‌درمانی شوند. کار کردن در این مشاغل به معنای پایین آمدن از سطوح ایده‌آل درک هنر نیست. این‌ها در واقع مکان‌هایی هستند که ارزش‌هایی که به طور سنتی در هنر بررسی شده و گسترش یافته‌اند می‌توانند به طور نظری جدی گرفته و واقعی شوند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
خطر آن‌جاست که بخواهی چیزها را از فاصله خیلی نزدیک ببینی و چیزهای زیادی ببینی، بی‌اهمیت شدن او و همراه آن بی‌اهمیت شدن خود را. بعد با واقعیت خلأ از خواب بیدار شوی، و همه چیز نابود شده.
پایان یافته. چیزی برایش نمانده. محروم مانده.
آدمکش کور مارگارت اتوود
همه جا در تمام لحظات در هر حالت روحی، دوستت دارم. منتظرت هستم. انتظارم برای خودت دیر و دور است اما برای نامه‌هایت همین الآن هم منتظرم. عزیزم، وقتی برایم می‌نویسی به من شرحی از برنامه‌هایت بده تا حتی شده مبهم هم بدانم کجا هستی؛ یادت نرود که مرا در احساساتت شریک کنی و برایم تعریف کنی که از تو و کنفرانس‌هایت چه استقبالی کردند. از سرگرمی‌هایت هم برایم بگو. بدون خستگی از خودت برایم بگو، حتی از لحظاتی بگو که از من دوری و چیزهایی که با تو سهیم نیستم. تصور کن در چه بی‌خبری محضی به سر می‌برم از هر‌چه تو را در بر گرفته و کمی خوراک ذهنی برایم بفرست تا بتوانم به‌درستی منتظرت باشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
البته امروز جسم دیگر یک راز و رمز نیست و می‌دانیم آن‌چه به سینه می‌کوبد، قلب است. از زمانی که انسان تمام اجزای تن خویش را می‌شناسد، جسم، او را کمتر نگران می‌کند. دوگانگی تن و روان -که در پشت عبارات علمی پنهان می‌شد- امروز پیش‌داوری ناباب و به‌راستی خنده‌آوری بیش نیست. اما کافی است کسی دیوانه‌وار عاشق شود و سر و صدای روده‌هایش را بشنود تا وحدت تن و روان –پندار الهام‌بخش عصر علم- همان‌دم از ذهنش محو گردد. بار هستی میلان کوندرا
وحوش صبر زیادی دارند و مثل زندگی خستگی ناپذیر و پیگیرند. همچون عنکبوتی هستند در تارش، یا چون ماری در چنبرش و یا پلنگی در کمینگاهش و می‌توانند ساعت‌ها از جا نجنبند و از طرفی هنگام شکار، صبر حیوانات به اوج خود می‌رسد. آوای وحش (متن کوتاه شده) جک لندن
آن نیرومندی ای که من میخواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبالِ حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من میخواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد _ بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سؤتفاهم ها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
اگر می‌دانستی چه قدر محتاج نوازش‌های تو هستم! اگر می‌دانستی چه قدر مشتاق آنم که با من سخن بگویی، به من بگویی که مرا دوست می‌داری، به من بگویی که خوشبختی، به من بگویی که چه فکر می‌کنی، چه می‌خواهی، و فردای طلایی مشترک‌مان را چه جور می‌بینی… افسوس آیدای کوچک من، کاش می‌دانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم. کاش می‌توانستی حدس بزنی که چه قدر دوست می‌دارم با زبان خودت از محبت خودت با من حرف بزنی… دهان و لبانت به قدر چشم‌ها و دست‌هایت دوستم ندارند: دستان مهربانت دست‌های مرا میان خود می‌گیرند و چشم‌های عجیب تو (که برای توصیف آن‌ها کلمهٔ «زیبا» کافی نیست) مرا زیر نوازش نگاه‌هایت به خواب می‌برند؛ اما لبانت… نه! آن‌ها نه با کلمه‌یی و نه با بوسه‌یی… نه! آن‌ها با من یگانه نیستند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
انسان نه قادر به تکرار لحظات است و نه قادر به بیان آنهاست… این اشتباه خود ما بود که درباره ی این لحظه با دیگران صحبت کردیم و قصد داشتیم آن را به عنوان لحظه ای به یاد ماندنی به ثبت برسانیم. می‌توانستیم خودمان از این واقعیتی که اتفاق افتاده بود لذت ببریم… هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را به همان گونه که یک بار اتفاق افتاده اند، فقط تنها به خاطر آورد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
«تو از مرگ نمی‌ترسی؟»
«نه اون‌طور که قبلاً می‌ترسیدم. مدّتیه که به نوعی زندگیِ اُخروی ایمان پیدا کرده‌ام. بازگشت به خودِ حقیقی‌مون، به خودِ معنوی‌مون. ما اونقدر در این بدنِ جسمانی باقی می‌مونیم تا سرانجام به خاستگاهِ معنوی‌مون برگردیم.»
اَدی گفت: «نمی‌دونم به این‌ها باور دارم یا نه. شاید حق با تو باشه. امیدوارم همین‌طور باشه که می‌گی.»
«بالأخره روزی خواهیم دید، این‌طور نیست؟ امّا هنوز زوده.»
اَدی گفت: «آره، فعلاً زوده. من این جهانِ مادی رو خیلی دوست دارم. این زندگیِ دنیوی رو با تو دوست دارم. این هوا، این شهرک، حیاط پشتی، سنگریزه‌های کوچه پشتی، چمن، شب‌های خنک، دراز کشیدن روی تخت و حرف زدن با تو در تاریکی.»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
من طی این سال‌ها در مراسم‌های مذهبی متعدد و متنوعی شرکت کرده‌ام. هربار که در این مراسم‌ها شرکت می‌کنم، بیش‌تر به این عقیده پایبند می‌شوم که ادیان، خیلی بیش‌تر از آن‌که اعتراف می‌کنند، شبیه هم هستند و وجه اشتراک دارند. عقایدشان تقریباً همیشه مثل هم است؛ تنها تفاوت‌شان در تاریخچهٔ هر دین است. همه می‌خواهند به یک قدرت برتر ایمان داشته باشند. همه می‌خواهند به چیزی تعلق داشته باشند که از خودشان بزرگ‌تر است و همه می‌خواهند در این عقیده و ایمان، همراهانی داشته باشند. می‌خواهند نیروی خوبی در روی زمین وجود داشته باشد و انگیزه‌ای برای پیوستن به آن نیرو می‌خواهند. می‌خواهند اجازهٔ اثبات عقیده‌شان و اجازهٔ تعلق‌داشتن به آن عقیده را داشته باشند و راهش هم مراسم دینی و اخلاص است. می‌خواهند آن عظمت را لمس کنند.
فقط در جزئیات مسائل است که همه‌چیز پیچیده می‌شود و اختلاف‌ها به‌وجود می‌آید و دیگر نمی‌توانیم درک کنیم که فرقی ندارد چه دین، جنسیت، نژاد و کشوری داشته باشیم؛ چون همهٔ ما در نودوهشت درصد موارد شبیه هم هستیم. بله، تفاوت‌های بیولوژیکی بین زن و مرد هست؛ ولی اگر به این تفاوت‌های بیولوژیکی به‌شکل درصدی نگاه کنید، متوجه می‌شوید که در واقع تفاوت چندانی وجود ندارد. تفاوت نژادی هم مسئله‌ای است که کاملاً به ساختارهای اجتماعی مربوط است و تفاوت ذاتی وجود ندارد. چه به خدا ایمان داشته باشید، چه به یهوه و چه به اللّه، احتمالش هست که چیزی که در هر صورت می‌خواهید، یک چیز باشد. ولی به دلایلی همه دوست دارند روی آن دو درصد اختلاف تمرکز کنند و بیش‌تر منازعات جهان هم ناشی از همان است.
من تنها به این دلیل می‌توانم به زندگی‌ام ادامه بدهم که همهٔ ما نودوهشت درصد شبیه هم هستیم.
هر روز دیوید لویتان
تغییر احساسات به قدری کند و تدریجی است که حرص آدم را درمی‌آورد. آدم به آن احساسات خو می‌گیرد و دور شدن از آن به این سادگی‌ها نیست. تو به فکر کردن به کسی عادت می‌کنی -و همین‌طور به خواستنش- به شیوه‌ای خاص و همیشگی. برای همین نمی‌توانی یک‌روزه آن را کنار بگذاری. حتی شاید ماه‌ها و سال‌ها طول بکشد. احساسات بسیار ماندگارند. اگر ناامیدی به جانت بیفتد، اول با آن می‌جنگی، هر قدر هم مسخره به نظر برسد می‌کوشی آن را به حداقل برسانی، انکارش کنی و به فراموشی بسپاری. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
گذشته‌ها قابل تکرار نیستند. همان‌طوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیم‌ها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، -مثل عده‌ای که با افسوس به آن نگاه می‌کنند،- به نظر پیر و مستعمل می‌آیید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
ما قبل از اینکه مردم را بشناسیم، آنها را ورانداز می‌کنیم و در کسری از ثانیه درباره‌ی شخصیتشان قضاوت می‌کنیم. ما کالاها و برندهایی را خریداری می‌کنیم که صدها جایگزین مشابه دارند. ما مکمل‌ها و ویتامین‌های مختلفی را برای جلوگیری از بیماری مصرف می‌کنیم، در حالی که هنوز به آن دچار نشده‌ایم. ماه‌ها و گاهی سال‌ها با کسی ارتباط برقرار می‌کنیم تا از آینده‌ای که می‌خواهیم با او بسازیم، مطمئن شویم و تا جایی ادامه می‌دهیم که اطمینان یابیم شرایط همان‌طوری پیش می‌رود که خودمان می‌خواهیم. به من اطمینان خاطر بده، اطمینان، اطمینان! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در حالیکه می‌شد از نگاهش فهمید که هیچ حوصله ای برای شنیدن گذشته مزخرف من ندارد ولی دست بردار نبودم. اختیار از کف داده بودم تا «سِریشی» و «سِر تقّی» و «سماجت» را رو سفید کرده باشم. مرتباً از لبانم چرندیاتی تراوش می‌کرد تا رسوائی عشق را بپوشاند. فارغ از اینکه سراپا رسوائی شده بودم. با اینکه می‌دانستم ذائقه گندم هیچ جذابیتی برایش ندارد از خوراکی‌های که دوست داشتم برایش حرف می‌زدم. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
«مادر بودن خیلی سخت است، وقتی سه چهارتا - یا بیش‌تر - بچه داری، انگار داری توی یک ماهی‌تابهٔ داغ می‌رقصی، نمی‌توانی به هیچ‌چیز فکر کنی. و وقتی یکی دوتا بچه داری کار از این هم سخت‌تر است، چون نمی‌دانی اتاق‌های خالی‌ات را چه‌طور پُر کنی.» با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
می‌آموزم موردعلاقه قرار بگیرم تا دیگر به عشق و محبت دیگران محتاج نباشم، تا سرانجام به جایی برسم فراتر از تمام احساسات و شاید غیر از احساسات… شاید به خود عشق… سرشار از شور و نشاط، یکه و تنها و عاشق عشقی که همه‌جا در دسترس ما قرار دارد؛ بدون آن‌که همچون بیماران به یک نفر محتاج باشم. عاشق آن عشقی که دیگر به هیچ‌کس، نه والدین، نه همسر، نه حتی به خود معشوق وابسته نیست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
مرد حداقل آزاد است و می‌تواند به هوسهایش دست یابد هر جا خواست برود از موانع بگذرد و دوردست‌ترین خوشبختی‌ها را به چنگ آورد اما زن همیشه با موانع روبه رو است و چون ضعیف و انعطاف پذیر است و محدودیتهای قانونی و عرفی هم دست و پایش را می‌بندد ، اراده اش همچون تور کلاهش که به نخی بند است به هر بادی می‌لرزد. همیشه هوسی او را به دنبال خود می‌کشد و حادثه ای سد راهش می‌شود. مادام بوواری گوستاو فلوبر
چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟
چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟
جایی که می‌دانند حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهای را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟
چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آن‌چه در دل دارند به صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟
شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه میبریم.
در پهنه ی زمان خطی تصور میکنیم که فراسوی آن خط درد و رنج ما پایان خواهد یافت.
اما ترزا این خط را در پیش روی خود نمی‌دید و تنها یا اندیشه ی گذشته میتوانست خود را دلداری دهد.
بار هستی میلان کوندرا
استاد می‌گوید:
اگر شما می‌خواهید گریه کنید، همانند کودکان اشک بریزید و شما در هر حال روزی یک طفل بوده اید. و یکی از اولین کارهایی که در طول زندگیتان آموخته اید، گریه کردن بوده است، برای آنکه گریه بخشی از زندگی است. هرگز فراموش نکنید که شما آزاد هستید و بروز دادن هیجانات شرمندگی ندارد. فریاد بزنید، با صدای بلند هق هق بزنید و اگر دلتان خواست قیل و قال کنید. برای اینکه بچه‌ها این چنین گریه می‌کنند و ایشان به خوبی راه آرام کردن قلبهایشان را می‌دانند. آیا شما تا به حال دقت کرده اید که کودکان چگونه دست از گریه کردن بر می‌دارند؟
چیزی حواس آنها را پرت کرده و توجه شان به سوی یک ماجراجویی جدید جلب می‌شود. اطفال بسیار سریع دست از گریه کردن برمی دارند. این امر درباره شما نیز صدق می‌کند. البته اگر همانند کودکان گریه کنید.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری
مکتوب پائولو کوئیلو