مجموعه داستان داخلی

داستان‌های بادآورده

گفتم:«این مگس چکار داره توی این بر بیابون؟» بعضی مگس‌ها روی پنکه مرده بودند. دل به دریا زدم و گفتم:«واسه چی می‌خوای از این مرز رد بشی؟» سرش را تکان داد. نای حرف زدن نداشت. مشتی قند برداشتم و ریختم توی کاسه آب یخ، و نمک هم ریختم. بعد با قاشق شربت را آرام آرام ریختم توی حلقش. گفتم:«سیاسی هستی؟» جواب نداد. گفتم:«قصد فضولی ندارم، می‌خوام کمکت کنم.» سکوت کرد. چشم‌هایش را به پنکه سقفی دوخته بود.

نگاه
9789643517427
۱۳۹۱
۱۴۴ صفحه
۶۸۶ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های احمد غلامی
کفش‌های شیطان را نپوش
کفش‌های شیطان را نپوش آذر در به در دنبال پویان می‌گشت. اسفند روی آتش بود. بارها به نیلوفر زنگ زده بود، کاری که در روزهای قبل هیچ‌وقت انجام نمی‌داد. بارها خانه مهندس پریان را گرفته بود اما زنش گوشی را برمی‌داشت و او قطع می‌کرد. از خانه بیرون زد. سوار تاکسی شد و سر خیابان کاج پیاده شد. از آنجا تا دادگستری دوید. جلو ...
تذکره‌الانسان
تذکره‌الانسان این کتاب مجموعه‌ای از سی و سه داستان کوتاه است که همگی این داستان‌ها مضمونی عرفانی دارند. عناوین برخی از این داستان‌ها عبارت است از: گنجی بر دوش، مرا انکار کن، میهمان بی طعام، مسیح از این جا نگذرد، راهزن، بیابانگرد، دعای شیخ.
فعلا اسم ندارد
فعلا اسم ندارد احمد غلامی نویسنده، منتقد و روزنامه‌نگار فعال، تاکنون آثاری برای نوجوانان و بزرگسالان منتشر کرده و موفق به کسب جوایزی شده است. " فعلا اسم ندارد" مجموعه‌ی 14 داستان از آثار اخیر اوست که روابط عاشقانه، مسایل بین زنان و مردان و جنگ درونمایه‌ی اغلب آن‌هاست. نگاه متفاوت به جنگ، توجه به نکات ظریف در روابط انسان‌ها و زبانی صمیمی که به ...
این وصله‌ها به من می‌چسبد
این وصله‌ها به من می‌چسبد جلو رفتیم. به امید سیاهی روبه‌رویمان. رفتیم و وقتی نزدیک شدیم، دیدیم سیاهی به طرف ما می‌آید. یک کامیون سیاه‌رنگ پر از نمک بود. از ما خیلی فاصله داشت. پایین پریدم و دست تکان دادم. نگه داشت، به قدری از دیدن ما تعجب کرد که هیچی نگفت فقط بر و بر نگاه کرد. گفتم: ـ می‌خوایم بریم معدن نمک. گفت: ...
آدم‌ها
آدم‌ها ما آدم‌های بیچاره‌ای بودیم و ستوان مکری بیچاره‌تر از ما. درست است که لیسانس وظیفه بود و فرمانده ما اما کسی او را به رسمیت نمی‌شناخت و همه به او می‌گفتند:«ستوان سوتی.» این حرف معنی‌اش این بود که درجه‌های ستوان مکری را جدی نگیرید. ما بیچاره بودیم چون عدل شده بودیم سرباز پیاده و ستوان مکری بیچاره‌تر بود چون شده ...
مشاهده تمام رمان های احمد غلامی
مجموعه‌ها