نوشیدن مه در باغ نارنج
... مگر برای تو، این زن کبیر، هر سال در شب بیست و سوم رمضان مهمانی شبانه نمیدهد و فرشتگان را فوجفوج پایین نمیکشد تا ببینید کی چگونه زندگیای میخواهد برای امسالش؟ بدهیدش. بدهیدش. کاش میدانستی همه دوشیزگان تنسفید چشمسیاه بهشتی را همین نفس کلی با بردمیدن در شبهای مهمانیهاش ساخته و پیرهنهایی از ابریشم سبز در آن رختکنهای نورانی ...
سوگواری برای شوالیهها
برای دیدن آن چه در پیشارو بود ناچار خم شدم تا قامترس سگها و از میان مه پاره شده کاشفی سیاستمدار را دیدم که تا سینه در آب فرو رفته بود و با یک مرد دیگر که آرنجش را بر یک کنده شناور تکیه داده بود صحبت میکرد. این دیگر چه خرق عادتی بود. در این سرما در این برکه ...
خیالات
پژوی مشکی رنگ از مقابلش گذشت و جلوتر توقف کرد، بعد بلافاصله دنده عقب گرفت و جلو شهلا ایستاد. راننده شیشه را پایین داد. بلند گفت:«بیایید بالا میرسونمتون.» شهلا هنوز راننده را ندیده بود. بیاعتنا گفت:«خیلی ممنون. منتظرم تاکسی بیاد. شما بفرمایین.»
دور نیست؛ اتفاقی غریب نیست؛ خیالات در همین نزدیکی است؛ روزمرهای است که آرام آرام مسخ میکند؛ میرود، میآید ...
زنی با چکمه ساق بلند سبز
تویوتای مشکی، پیچید سمت رستوران، بوتههای دو طرف راه را آشفت و با ترمزی صدادار جلو پلهها توقف کرد. زنی با عینک رنگی از پشت فرمان پایین آمد و در ماشین را به حال خود رها کرد. موهای طلاییاش از کنار روسری بیرون ریخته بود و چکمههای چرمی سبز رنگ ساق بلند پایش بود. سویچ را داد دست دربان ...
جمجمهات را قرض بده برادر
کتاب را توی دستش سبک سنگین کرد گفت «یادت هست یک جا فرموده بود در آستانه حمله جمجمهها را به خدا قرض دهید و به دشمن بزنید؟ اگر خوب قرض بدهی، گلوله هم که بخوری دردت نمیآید. حتا به گمانم متوجه هم نمیشوی. مثل یغلاوی که به همرزمت امانت دادی و گلولهای سوراخش کرد...»