بریده‌هایی از رمان قیدار

نوشته رضا امیرخانی

عادت ندارد به زن و بچه ی مردم نگاه کند، اما لباسهای جور و واجور زن‌ها توجه ش را جلب میکند. یکی چادر عربی سر کرده است، دیگری کُردی پوشیده است، زن دیگری روسریِ بلند و گل دار ترکمنی دارد… قیدار آرام از ناصر میپرسد:
- خدا بیامرز اصلیتش به کجا می‌رسید؟ مجلس ختم ش شده موزه ی مردم شناسی!
قیدار رضا امیرخانی
خودش ریز میخندد. منتظر است تا قیدار هم بخندد.
قیدار اما از جا بلند میشود. به کارشناس چیزی را میانِ حیاط نشان میدهد و میپرسد که چیست؟
کارشناسِ شیر و خورشید، عینکش را جا به جا میکند و میگوید:
- بز باید باشد… یا گوسفند؟
قیدار میگوید: - آن جانور است! اما اینها مثل من و شما هستند. فقط ما رنگی هستیم، اینها سیاه و سفید!
- سیاه و سفید یعنی چه؟
- یعنی اینها یا خمارند یا نشئه؛ یا سیاه یا سفید. اما ما هر کداممان هزار رنگ داریم… گاهی قرمزیم، گاهی سیاه، پاری وقت‌ها هم سبز و پاری وقت‌ها هم وقتی گندمان در می‌آید، قهوه ای!
قیدار رضا امیرخانی
- در قرآن، اسم بعضی پیام‌بران آمده است؛ اسم بعضی غیر پیام‌بران هم، چه صالح و چه طالح آمده است… این صلحا عاشق حضرت باری هستند… اما حضرت حق، بعضی را خودش هم عاشق است… عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما… خدا عشاقی است که حتا دوست ندارد، اسم معشوق‌ش را کسی بداند… به او می‌گوید، رجل! همین… مرد! … همین… می‌فرماید و جاء من اقصی‌المدینه رجل یسعی، جای دیگر می‌فرماید و جاء رجل من اقصی‌المدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق می‌کنند… هر دو از دور، از بیرون آبادی، دوان دوان، می‌آیند… اما اسم‌شان را حضرت حق نمی‌آورد… یکی می‌آید موسای نبی را نجات می‌دهد… قوم بنی‌السرائیل را در اصل نجات می‌دهد… دیگری هم قومی را از عذاب نجات می‌دهد… اسم‌ش چیست؟ اسم‌شان چیست؟ نمی‌دانیم… رجل است… معشوق حضرت حق است… اسم معشوق را که ار نمی‌زنند… حضرت حق، عاشق کسی اگر شد، پنهان‌ش می‌کند… کاش پیش حضرت حق، اسم نداشتیم، اما مرد بودیم… قیدار رضا امیرخانی
- به پله‌ی اول منبر اگر کسی برسد، دیگر از فیلتر هوای ماک هم پایین نمی‌آید… این توفیر منبر مسجد است با چارپایه‌ی حسینیه… سست هم باشی، منبر خودش قرص است، نگه‌ت می‌دارد؛ قرص هم باشی، چارپایه اما سست است، می‌اندازدت… رو همین حساب،‌تو کار ما، چارپایه به‌ز منبر است! قیدار رضا امیرخانی
قیدار مکث می‌کند. بعد آرام می‌گوید:
- مرگ، بیماری، گرفتاری! این سه تا را حلقه کن، آویزان کن به گوش‌ت…
ناصر آرام تکرار می‌کند:
- مرگ، بیماری، گرفتاری…
قیدار شانه‌های ناصر را می‌گیرد:
- مرگ، بیماری، گرفتاری… این سه تا دشمنی بر نمی‌دارد… صفدر را با احترام راهی کنید بیاید داخل، فاتحه بدهد و برود…
قیدار رضا امیرخانی
آقا جواب نمی‌دهد. هنوز دارد حمد و سوره می‌خواند. حمد و سوره‌اش که تمام می‌شود، پشت می‌کند به قیدار و همان‌جور که دور می‌شود، آرام می‌گوید:
- از ابن بابویه برمی‌گشتم. رفته بودم سراغ رفیق‌ت. دل‌م هوس یک مرد کرده بود. زیر آسمان، که مردی نمانده بود، رفتم سراغ زیر خاکی‌ها. درخت را دیده‌ام که خشک می‌شود، سال که می‌گذرد، چه‌گونه می‌افتد؛ قصر را دیده‌ام که قرن می‌گذرد، چه‌گونه فرو می‌ریزد؛ کوه را ندیده‌بودم که بعد عمر، چه‌گونه غبار می‌شود. از علائم قیامت در قرآن، یکی هم همین است؛ غبار شدن کوه‌ها. می‌خواستم ببینم قیدار چه‌گونه می‌افتد… از زیارت اهل قبور برمی‌گشتم، گفتم بیایم این‌جا فاتحه‌ای هم برای شما بخوانم!
قیدار رضا امیرخانی
… شهلا می‌گوید:
- ام‌روز که عقدکنان‌مان بود، هم خندیدیم، هم گریه کردیم…
قیدار می‌گوید:
- هم گریه کردیم، هم خندیدیم. هم مهمان شدیم، هم مهمان کردیم. هم به عدل زدیم سرتنگ را، هم به ظلم زدیم آهو را.
شهلا می‌خندد:
- زنده‌گی یعنی همین دیگر… ام‌روز مثل همه‌ی زنده‌گی بود… ام‌روز دیگر چه چیز کم داریم؟
قیدار چیزی نمی‌گوید و به مرگ می‌اندیشد که همیشه کسری زنده‌گی است.
قیدار رضا امیرخانی
تو کارِ قیدار پشیمانی راه ندارد. قیدار هیچ‌وقت پشیمان نمی‌شود… من همیشه به تصمیم اول، احترام می‌گذارم. تصمیم اولی که به ذهن‌ت می‌زند، با همه‌ی جان گرفته می‌شود. تصمیم دوم، با عقل، و تصمیم سوم با ترس… از تصمیم اول که رد شدی، باقی‌ش مزه‌ای ندارد… بگذار وعظ کنم برای تکه‌ی تن‌م. من به این وعظ، مثلِ کلامِ خودِ خدا اعتقاد دارم. فقط به یک چیز در عالم موعظه‌ات می‌کنم، تصمیم‌ِ اول را که گرفتی، باید بلند شوی و بروی زیرِ یک خم را بگیری… تنها یا با دیگران توفیر نمی‌کند. باید بلند شوی و فن بزنی… بی‌چون و چرا… بعد از فن زدن، می‌نشینی و به‌ش فکر می‌کنی و دور و برش را صاف می‌کنی… قیدار رضا امیرخانی
آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن‌تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده. . . این حرف سنگین است. . . خودم هم می‌دانم. خطانکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آک‌بند درآمد، فلزش معلوم می‌شود، اما فلر خطاکرده رو است، روشن است. . . مثل این کف دست، کج و معوجِ خطش پیداست. . . از آدم بی‌خطا می‌ترسم، از آدم دو خطا دوری می‌کنم، اما پای آدم تک‌خطا می‌ایستم. . . با منی؟ قیدار رضا امیرخانی