بریده‌هایی از رمان تهوع

نوشته ژان پل سارتر

… ولی هر دم گویا در شرف آن بودند که همه چیز را ول کنند و خودشان را نابود کنند. خسته و پیر و به نادلخواه به وجود داشتن ادامه می‌دادند، فقط چون که ضعیف‌تر از آن بودند که بمیرند، چون که مرگ فقط می‌توانست از بیرون به سراغشان بیاید. تهوع ژان پل سارتر
اولین بار پس از دریافت نامه آنی واقعا از فکر دیدن دوباره اش خوشحالم. در این شش سال چه می‌کرده است؟آیا وقتی چشمانمان باز به یکدیگر بیفتد، دستپاچه می‌شویم؟آنی نمی‌داند دستپاچه شدن یعنی چه. طوری مرا خواهد پذیرفت که گویی همین دیروز از پیشش رفته بودم. ای کاش مثل احمقها رفتار نکنم، و از همان اول کفرش را درنیاورم. باید یادم باشد از راه که می‌رسم دستم را به طرفش دراز نکنم: از این کار متنفر است. تهوع ژان پل سارتر
خوشحالم که همان طور مانده ای. اگر جا به جا شده بودی، رنگ عوض کرده بودی، کنار راه دیگری را گرفته بودی، دیگر هیچ چیز ثابتی نداشتم تا مسیر خودم را مشخص کنم. من بهت احتیاج دارم: من تغییر می‌کنم، ولی قرار است تو ثابت بمانی و من تغییراتم را در رابطه با تو اندازه بگیرم. تهوع ژان پل سارتر
حس کردم که انگار اشیا می‌خواهند توطئه کنند. طرفشان من بودم؟ با ناراحتی احساس کردم که هیچ جور نمی‌توانم بفهمم، هیچ جور. ولی یک چیزی بود. انتظار می‌کشید، چیزی مثل یک نگاه. آنجا بود، روی تنهٔ شاه بلوط… همان شاه بلوط بود. انگار چیزها افکار بودند که در نیمه راه می‌ماندند، فراموش می‌کردند که می‌خواستند چه چیز را به ذهن بیاورند و همان طور می‌ماندند. تهوع ژان پل سارتر
کاش می‌توانستم جلوی فکر کردنم را بگیرم! سعی می‌کنم. موفق می‌شوم: انگار کله ام پر از دود می‌شود… و باز از سر گرفته می‌شود: «دود… فکر نکنم… نمی‌خواهم فکر کنم… فکر می‌کنم که نمی‌خواهم فکر کنم. نباید به این فکر کنم که نمی‌خواهم فکر کنم. چون این هم باز یک جور فکر است.» پس هیچوقت تمامی ندارد؟ تهوع ژان پل سارتر
«به این فکر کردم که برای اینکه یک واقعهٔ پیش پا افتاده تبدیل به ماجرا شود، کافی است و لازم است که آن را تعریف کنم. این همان چیزی است که مردم را گول می‌زند، آدم همیشه قصه گوست. با قصه‌های خودش و دیگران زندگی می‌کند. هرچه را که برایش رخ می‌دهد، از خلال همین قصه‌ها می‌بیند و تلاش می‌کند طوری زندگی کند که انگار دارد آن را نقل می‌کند.
ولی باید بین زندگی و قصه گویی یکی را انتخاب کند.»
تهوع ژان پل سارتر
«آنها در پانسیونهایی که سفره‌خانهٔ خودشان می‌نامند هول هولکی ناهار می‌خورند و، چون به کمی تجمل نیاز دارند، بعد از غذا می‌آیند اینجا قهوه می‌خورند و پوکر آس بازی می‌کنند؛ … آنها نیز برای وجود داشتن ناچارند گرد هم بیایند.» تهوع ژان پل سارتر