بریده‌هایی از رمان رویای مردی مضحک

نوشته فئودور داستایوفسکی

و باز این یک حقیقت دیرینه است که میلیونها بار گفته شده ولی حتی یک بخش ناچیزی از زندگی ما را شکل نداده است وآن این جملات است: درک زندگی بالاتر از زندگی است. آگاهی از قوانین خوشبختی بالاتر از خوشبختی است و… این آن چیزی است که باید با آن مقابله کرد و من مقابله خواهم کرد. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
و باز این یک حقیقت دیرینه است که میلیونها بار گفته شده ولی حتی یک بخش ناچیزی از زندگی ما را شکل نداده است وآن این جملات است: درک زندگی بالاتر از زندگی است. آگاهی از قوانین خوشبختی بالاتر از خوشبختی است و… این آن چیزی است که باید با آن مقابله کرد و من مقابله خواهم کرد. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
و همانطور که جنایت کار می‌شدند، عدالت را اختراع کردند و قوانین قضایی به وجود آوردند وبرای نگه داشتن آن گیوتین‌ها را برپا کردند. آنان به سختی به خاطر می‌آوردند که چیزی را از دست داده اند. چیزی را در گذشته رها کرده بودند خوشبختی و معصومیت را. آنها حتی امکان وجود خوشبختی و پاکی را در گذشته به تمسخر می‌گرفتند و آن را یک رویا می‌دانستند. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
من رویا را حقیقت می‌دانستم همانطور که هست چنانکه اگر شخصی یکبار حقیقت را دیده بود چه در خواب و چه در بیداری ازآن دست نمی‌کشید من هم از رویا دست بردار نبودم ولی آن زندگی واقعی را که شما می‌سازیدش را من می‌خواستم با خودکشی ام خاموش سازم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
رویاها همانطور که می‌دانید چیزهای خیلی عجیبی هستند قسمت هایی از آن‌ها با وضوحی مخوف و با جزییاتی به دقت پرداخت شده مثل جواهرات اند و قسمتهایی از آنها را می‌توان چهار نعل تاخت وبدون توجه به آنها از زمان و مکان عبور کرد. به نظر می‌رسد که رویاها نه با دلیل و منطق بلکه با میل و احساس تحریک می‌شوند ، نه با مغز بلکه با قلب. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
اکنون برای من روشن شده بود که زندگی و جهان به طریقی به من وابسته بودند گویی که جهان فقط برای من خلق شده باشد ، اگر خودم را می‌کشتم جهان حداقل از بودن برای من باز می‌ماند یا به محض خاموش شدن هوشیاری من کل جهان نیز ناپدید می‌شد ؛ به خاطر اینکه احتمالا همه ی این جهان و همه ی این مردم فقط خود من هستم! رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
من تقریبا از فکر کردن دست کشیده بودم ؛ هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. اگر حداقل مشکلاتم را حل کرده بودم آه ، حتی یکی از آنها را حل نکردم و چقدر زیاد بودند. اما چون دیگر نگران مشکلات نبودم همه ی مشکلاتم ناپدید شدند! و از آن پس بود که حقیقت را دریافتم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
اگر هنگام نگاه کردن به آنها احساس غم نمی‌کردم غمگین به این خاطر که آنها حقیقت را نمی‌دانند ومن کاملا از آن با خبرم… آه چقدر سخت است که تنها فردی باشی که حقیقت را می‌داند! ولی دیگران آن را نمی‌فهمند…آن را نمی‌فهمند رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی