EhsanEABoy

۳۷ نقل قول
از ۳ رمان و ۲ نویسنده
گاهی اوقات ممکن است اخذ تصمیم برای انسان دشوار باشد. با وجود این، عجیب است که تصمیمات ممکن است به اشتباه منجر شود. اوید در این باره میگوید: «میبینم و تصدیق میکنم که برایم سودمند است، ولی حس میکنم که به من آسیب میرساند.» زندگی کوتاه است یوستین گردر
به خاطر داری، زمانی که در فروم ایستاده بودیم و ریزش برف را بر محوطه ی قصر‌ها تماشا میکردیم! متوجه شدی سردم است و مرا محکم به خودت چسباندی. چنان محکم که حتی میتوانستم گرمای خون رگ هایت را حس کنم. به خاطر دارم، به طرفت برگشتم و گفتم خجالت نمیکشی؟ ولی من هم این را میخواستم. ما دو انسان بودیم با یک خواسته و میل. زندگی کوتاه است یوستین گردر
ایرلیوس، لحظاتی را که از رودخانه آرنو عبور میکردیم به یاد داری؟ ناگهان توقف کردی و میخواستی موهایم را ببویی. ایرلیوس، چرا ناگهان چنین هوسی کردی؟ آیا فقط هوسی جسمانی و شهوانی بود که خود را آشکار میساخت؟ از نظر من که چنین نیست. نه، به عقیده ی من، روزی عشق واقعی را میشناختی، ولی اکنون میترسم که آن را فراموش کرده باشی. زندگی کوتاه است یوستین گردر
مامان، خانه که بود کارش این شده بود که خاموش، با نگاه دنبالم کند. روز‌های اولی که توی آسایشگاه بود، هی گریه می‌کرد چون به آنجا عادت نداشت. پس از چند ماه، اگر از آسایشگاه درش می‌آوردند حتماً گریه اش می‌گرفت زیرا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
جایی خوانده بودم که آدم در زندان بالاخره زمان را گم می‌کند. اما وقتی این را خوانده بودم معنایش را خیلی نفهمیده بودم. نفهمیده بودم چطور روزها می‌تواند در آنِ واحد هم کوتاه باشند هم طولانی. بی تردید طولانی برای گذراندن. اما آنقدر کشدار که دست آخر با هم قاطی می‌شوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلمه هایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. بیگانه آلبر کامو
از من پرسید که آیا در روز خاکسپاری مادرم، اندوهگین بودم؟ این سوال مرا بسیار متعجب ساخت و به نظرم رسید که اگر همچو سوالی را من مطرح کرده بودم ، بسیار ناراحت می‌شدم. با وجود این به او جواب دادم که عادت از خود پرسیدن را مدتی ست از دست داده ام و برایم دشوار است که از این مطلب چیزی بگویم. بی شک مادرم را خیلی دوست می‌داشتم، ولی این مطلب چیزی را بیان نمی‌کرد. آدم‌های سالم، کم و بیش مرگ کسانی را که دوست می‌داشته اند، آرزو می‌کرده اند. بیگانه آلبر کامو
من زندگی را دوست دارم، ضعف حقیقی من همین است. به حدی دوستش دارم که از آنچه جز خود زندگی است هیچ گونه تصوری ندارم. اشراف نمی‌توانند خود را ببینند مگر با کمی فاصله نسبت به خود و زندگی خود. اگر ضرورت ایجاب کند جان می‌سپرند، شکسته شدن را به خم شدن ترجیح می‌دهند. ولی من خم می‌شوم، زیرا همچنان خود را دوست دارم. سقوط آلبر کامو
من هر گز شب از روی پل نمی‌گذرم. این نتیجه ی عهدی ست که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. آن وقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را در آب می‌افکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار می‌شوید! یا او را به حال خود وامی گذارید. شیرجه‌های نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا می‌گذارد. سقوط آلبر کامو
آیا می‌دانید که در دهکده ی کوچک من، طی یک عملیات انتظامی، یک افسر آلمانی با نهایت ادب از پیرزنی تمنا کرد که یکی از دو پسرش را که به عنوان گروگان باید اعدام شود به میل خود انتخاب کند؟ انتخاب کند، تصورش را می‌کنید؟ این یکی را؟ نه، آن یکی را؟ و ناظر رفتن او باشد. سقوط آلبر کامو
من مرد پاکدلی را می‌شناختم که بدگمانی را به خود راه نمی‌داد. او هواخواه صلح و آزادی مطلق بود و با عشقی یکسان به تمامی نوع بشر و حیوانات مهر می‌ورزید. روحی برگزیده بود، بله، قطعاً چنین بود.
به هنگام آخرین جنگ‌های مذهبی اروپا، گوشهٔ خلوتی در روستا اختیار کرده و بر درگاه خانه اش نوشته بود: (( از هر کجا که باشید به در آیید که خوش آمدید.) )
به گمان شما چه کسی به این دعوت دلپذیر پاسخ داد؟ شبه نظامیان فاشیست، که مثل خانهٔ خودشان داخل شدند و دل و رودهٔ او را بیرون کشیدند.
سقوط آلبر کامو