کامیلو خوسه سلا

همسرم هم، به شرارت مار، با تمام تلخی لبخند میزد.
«چه منظره‌ی غم انگیزی است تماشای مردمی که منتظرند خدا همه‌ی کارها را درست کند!»
خداوند در عرش اعلاست و مثل عقابی تیزبین است و کمترین چیزی از دیدش پنهان نیست.
«اگر خدا همه‌ی کارها را درست کرد، چه؟»
«این قدرها هم دوستمان ندارد…»
خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
ممکن است هفته‌های متمادی را بی‌هیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کج‌خلقی ما عادت می‌کنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمی‌آید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم می‌کند و تنومند می‌شود و آن وقت دیگر با هیچ‌کس حرفی نمی‌زنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو می‌شوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزار‌تر از قبل می‌شویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنک‌تر می‌شود. از نفرتی که می‌خوردمان رفته رفته کمر خم می‌کنیم. دیگر نمی‌توانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان می‌سوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشم‌های ما می‌سوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه می‌کنیم، لبریز زهر می‌شود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمی‌گوید. مصیبت شادی‌آور و اغواگر می‌شود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشه‌ای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذت‌ها را می‌بریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست می‌زنیم، وقتی از رویاها آغاز می‌کنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی می‌ماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز می‌شود، فرو می‌لغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمی‌کنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
تصور مرگ با کمین آرام یا سریدن بی‌صدای مارها، مثل همه‌ی تصورات خوفناک که ما را به زمین پرت می‌کند، سراغ ما می‌آید، انگیزه‌های ناگهانی یک آن خفه‌مان می‌کند، اما بعد همه محو می‌شوند و ما به زندگی ادامه می‌دهیم. افکاری که ما را به بدترین شکل جنون، به اندوه ژرف سوق می‌دهد، همیشه دزدانه و آهسته و تقریبا نامحسوس نزدیک می‌شود، درست مثل مه که مزرعه‌مان را می‌گیرد یا مثل سل که شش‌ها را.
آهسته می‌آیند، بی‌شتاب، بی‌نظم و ترتیب تپش قلب - ولی مرگبار و ناگزیر. امروز متوجه چیزی نیستیم. شاید فردا هم متوجه چیزی نشویم، پس‌فردا هم نشویم، تمام ماه هم متوجه نشویم. اما بعد وقتی ماه تمام شد، خوراکمان تلخ می‌شود و همه‌ی یادآوری‌ها دردناک می‌شوند. ما ضربه دیده‌ایم، لگدکوب و محکوم. همچنان که روزها و شب‌ها دنبال هم می‌آیند، ما هم منزوی‌تر و گوشه‌گیرتر می‌شویم. در ذهن ما افکار به جوش می‌آیند، افکاری که به باختن سرمان زیر تبر جلاد منجر می‌شود، آن‌جا که شاید صرفا به این علت از تن جداشان می‌کنند که نگذارند تا این حد شریرانه جوش بیایند.
خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا