دکتروف

حقیقت اینست که زنان حق ندارند رای بدهند، حق ندارند آن کسی را که دلشان میخواهد دوست بدارند، حق ندارند زندگی خود را صرف امور معنوی کنند،رفقا حق ندارند؛ چرا؟ آیا نبوغ ما فقط در زهدان ماست؟ آیا ما نمیتوانیم کتاب بنویسیم؟ نمیتوانیم علم و دانش بیافرینیم؟ نمیتوانیم موسیقی بنوازیم؟ نمیتوانیم دستگاه‌های فلسفی بسازیم؟ نمیتوانیم در بهبود بشریت دخالت داشته باشیم؟ آیا سرنوشت ما همیشه باید به امور جسمانی ختم شود؟ رگتایم دکتروف
تاریکی بی حیایی بود که مثل پوست تنش به او نزدیک بود. از بس نزدیک بود داشت اورا خفه میکرد. وحشتناک‌تر این بود که او را غافلگیر میکرد. صبح بیدار میشد و میدید که آفتاب از پنجره میتابد؛ بلند میشد توی تخت خواب مینشست ، خیال میکرد تاریکی رفته است ولی باز میدید که هست، پشت گوشش یا توی قلبش رگتایم دکتروف