آنتوان چخوف

نمی‌فهمیدم این شصت هزار نفری که در این شهر ساکن بودند چگونه فکر می‌کردند؟ برای چه انجیل می‌خواندند؟ چرا دعا می‌کردند؟ برای چه روزنامه و کتاب می‌خواندند؟ از گفته‌ها و نوشته‌هایی که تا آن روز به آن‌ها رسیده بود چه استفاده‌ای می‌بردند؟ هنوز همان تیره‌گی‌های دماغی و همان دشمنی با آزادی که سیصد سال پیش دیده می‌شده است، در آن‌ها وجود داشت. زندگی من و 1 داستان دیگر آنتوان چخوف
اکثریت عظیم روشنفکرانی که می‌شناسم در جست‌وجوی چیزی نیستند و هیچ کاری نمی‌کنند و به درد کاری نمی‌خورند.
همه‌شان بد تحصیل کرده‌اند، به طور جدی مطالعه نمی‌کنند، درباره‌ی علوم فقط پر حرفی می‌کنند، از هنر هم کم سر در می‌آورند.
همه‌شان خودشان را می‌گیرند و با قیافه‌ی جدی، گنده‌گویی و فلسفه‌بافی می‌کنند؛ حال آن که پیش چشمشان کارگرها غذا ندارند و چهل نفری در یک اتاق نامناسب می‌خوابند، توی ساس و تعفن و گند و رطوبت و ناپاکی اخلاقی می‌لولند …
پر واضح است که همه‌ی حرف‌های قشنگ‌مان فقط برای آن است که سر خودمان و دیگران شیره بمالیم!
باغ آلبالو آنتوان چخوف
تنها شگفتی‌ها را نباید در بین بیماران و پیرزنان جست و جو کرد. مگر تندرستی خود امری شگفت انگیز نیست؟ حتی مگر همین زندگی شگفت آور نیست؟ آری! همیشه آن چیزی که برای ما قابل فهم نیست در عداد شگفتی به شمار می‌رود.
از داستان نقاش
اتاق شماره 6 آنتوان چخوف
مارک اورل می‌گوید: «درد جز توهم شدید درباره درد و تجسم آن توهم چیز دیگری نیست» اگر کسی اراده خود را طوری تقویت کند که بتواند این توهم و تجسم را تغییر دهد و یا از خود دور سازد و شکوه و ناله نکند، قطعاً درد بکلی از بین می‌رود.
از داستان اتاق شماره 6
اتاق شماره 6 آنتوان چخوف
عموماً افرادی که چیزی از زندگی نمی‌دانستند آن را بر اساس کتاب‌ها و داستان‌ها خیال پردازی می‌کردند، اما یگور درباره ی کتاب‌ها و داستان‌ها هم چیزی نمی‌دانست. یک بار تلاش کرده بود یکی از داستان‌های گوگول را بخواند، اما قبل از رسیدن به صفحه ی دوم کتاب، خوابش برده بود.
/ داستان «استعداد»
روزمرگی‌های 1 نویسنده آنتوان چخوف
در اورلاندا، نزدیک کلیسا روی نیمکت ساکت نشسته بودند و دریا را تماشا می‌کردند. یالتا از پشت مه بامدادی به دشواری دیده می‌شد، سر کوه‌ها ابرهای سفید متراکم بود. شاخ و برگ درختان بی‌حرکت و فریاد جیرجیرک‌ها بلند و زمزمه‌ی خفه و یکنواخت دریا از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ماست حکایت می‌کرد. وقتی از یالتا و اورلاندو نام و نشانی نبود دریا همین‌طور زمزمه می‌کرد و حالا هم همین‌طور و وقتی از ما هم نام و نشانی به جا نماند همین‌طور بی‌اعتنا و خفه زمزمه خواهد کرد. و در این استواری و تغییر‌ناپذیری، در این بی‌اعتنایی کامل به زندگی و مرگ هر یک از ما، شاید کلید رستگاری جاودانی و پیشرفت وقفه‌ناپذیر زندگی و تکامل همیشگی نهفته است. در کنار این زن جوانی که زیبایی‌اش سپیده دم را شرمگین می‌ساخت و در برابر زیبایی افسانه‌وار دریا و کوه و ابر و آسمان بیکران، گوروف شیفته و آرامش یافته، در این اندیشه بود که راستی اگر خوب فکر کنی همه چیز در این جهان زیبا و دلرباست، به جز آن پستی‌ها و پلیدی‌ها که خود ما - وقتی هدف‌های عالی زندگی و شایستگی انسانی خود را از یاد می‌بریم- به دل راه می‌دهیم و یا عمل می‌کنیم. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف
می گفتند که در کنار دریا قیافه‌ی تازه‌ای پیدا شده: بانو با سگ ملوسش. دیمیتری دمیتریچ گوروف هم که دو هفته بود در یالتا می‌گذراند و دیگر به آنجا عادت کرده بود، در جست و جوی اشخاص و قیافه‌های تازه بود. روزی در پلاژ ورن نشسته بود و دید زن جوانی، میانه بالا، موبور، بره به سر از خیابان کنار دریا می‌گذشت و سگ سفید ملوسی به دنبالش می‌دوید.
بعد، روزی چند بار در باغ شهر و گردشگاه با او برخورد می‌کرد. زن جوان همیشه تنها گردش می‌کرد و همان کلاه به سرش بود و سگش هم به دنبالش، هیچ کس او را نمی‌شناخت و همه این عنوان را رویش گذاشته بودند: بانو با سگ ملوس.
بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف