سپیده شاملو

روزها عکاسی میکردم. بعضی‌ها می‌آمدند داد میزدند که از عکس راضی نیستند. خودشان بودند. نمی‌خواستند باشند. پشت دوربین مدام به خودم میگفتم بگذار ژست بگیرند. بگذار تظاهر کنند به آنچه نیستند. آن را میخواهند. آن لحظه را براشان ثبت کن. نمیتوانستم. انگار انگشتم نمیتوانست دگمه را فشار بدهد مگر در لحظه قطعی، که تظاهر نبود. در لحظه ای که آن چه میخواستند پنهان کنند،آشکار میشد. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
چه میدانستم بیخودی اشک خرج میکنم. چه میدانستم بعدها چقدر آن را کم می‌آورم. عجیب نیست؟ توی یک لحظه، درست یک لحظه، انگار می‌ایستی و پشت سرت را نگاه میکنی. یک دفعه متوجه میشوی دوازده سال است گریه نکرده ای. دوازده سال است اشک را کم داری_ و خیلی چیزهای دیگر را هم. عجیب نیست؟ تمام این وقوف فقط طی یک لحظه اتفاق می‌افتد. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو