armita1224

armita1224

یه پاترهد، یه اسلیترینی، و یه کتابخون قهار

آخرین فعالیت‌ها


  • جنگی که بالاخره نجاتم داد
    از جنگی که بالاخره نجاتم داد :

    پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمی‌شد. «هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم. دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم. سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم ... (...)

  • جنگی که بالاخره نجاتم داد
    از جنگی که بالاخره نجاتم داد :

    اگر پایم این شکلی بود شاید مام سرم فریاد نمی‌کشید. جراحی اثر کرده بود. دیگر پاچنبری نبودم. پاهایم تار شدند، بعد واضح شدند، بعد دوباره تار شدند. قلمبه قلمبه اشک از چشم هایم میر یخت. شانه هایم شروع به لرزیدن کرد و نزدیک بود کله پا شوم. ولی سوزان بازو هایش را اداخت دورم. همان طوری بغلم کرد که آن روز صبح توی لندن بغلم کرده بود. صبحی که بعد ... (...)

  • جنگی که بالاخره نجاتم داد
    از جنگی که بالاخره نجاتم داد :

    سوزان گفت: «اراده.» گفتم: «یعنی ممنون بودن؟» سوزان سر تکان داد. «بعضی وقت ها.» (...)

  • شازده کوچولو
    برای شازده کوچولو نوشت :

    فوق العاده ست. واقعا آدمو تو فکر فرو می‌بره

  • جنگی که بالاخره نجاتم داد
    از جنگی که بالاخره نجاتم داد :

    منظورش را می‌فهمیدم. حال آدم بهتر می‌شد، وقتی می‌دانستی هنوز هم دشت‌های سبز وجود دارد و بچه‌های بی باکی که می‌خندند، حتی وسط این جنگ. جان گفت می‌خواهد اسم هواپیمایش را بگذارد «آدای شکست ناپذیر». می‌خواست با رنگ روی دمش بنویسد. هیچ وقت فرصت نکرد، ولی قصدش را داشت و می‌خواستم شما هم بدانید. و اگر می‌توانید به دختری که نامش آداست بگویید. فکر می‌کنم جان دلش می‌خواست او بداند. (...)

  • جنگی که بالاخره نجاتم داد
    از جنگی که بالاخره نجاتم داد :

    خلبان بودن بعد از مدتی خیلی سخت می‌شود، هر شب پرواز کردن و بعضی وقت‌ها همه ی هواپیما‌ها برنمی گردند. کم کم فکر می‌کنی بعدی تویی، هر شب، و این پیرت می‌کند، از درون می‌خوردت. دقیقا ترس نیست، بیشتر این است که نمی‌توانی این همه صبر را تحمل کنی. (...)

  • جنگی که بالاخره نجاتم داد
    از جنگی که بالاخره نجاتم داد :

    رفتم توی حیاط. روت دنبالم آمد. «چرا می‌ترسی؟» گفتم: «من نمی‌ترسم. من هیچ وقت نمی‌ترسم.» گفت: «آها. می‌گی پات هم مشکلی نداره.» گفتم: «از اون پا تا مغزم خیلی فاصله هست.» تعجب کرد. گفت: «معلومه. کی گفته نیست؟» (...)

  • جنگی که بالاخره نجاتم داد
    از جنگی که بالاخره نجاتم داد :

    ما شاید خیلی چیزها بدانیم، ولی لزوما باورشان نداریم. (...)

  • المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو
    از المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو :

    دکتر زینچنگو گفت: متاسفم خانم مارجوری مالدار، شما ننوشتین سه شنبه ی اعتراف، سال 1497. -می دونم. چون این جواب چندان دقیق نیست! -ببخشین؟ آقای لمونچلو کلاه ش را برداشت. -درست نشنیدم، چون این کلاه اومده بود روی گوشام! می‌خواین بگین کتابدار ارشد من، دکتر یانینا زینچنگو، توی تشخیص پاسخ «سه شنبه ی اعتراف، سال 1497» اشتباه کرده؟ مارجوری گفت: اگه تنبل باشین، همین جواب هم خوبه! اما به هر حال جواب ... (...)

  • المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو
    از المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو :

    کایل فریاد کشید: هاه! اشتباهه! اون اصلا حروف G ، O ، A ، یا L از کلمه ی goal رو استفاده نکرده! مارجوری گفت: معلومه که نه! چون معتقدم اون تصویر داره خوشحالی بعد از گل رو نشون میده! وقتی گل می‌زنی چی می‌گی؟ می‌گی yes که وارونه ش میشه sey. اما من نیاز به اون معمای تصویری نداشتم، چون جوابشو از قبل می‌دونستم. راستش برخلاف بعضیا چندتایی کتاب ... (...)

  • المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو
    از المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو :

    هشت هواپیمای کاغذی به پرواز در آمدند. هرکسی از توی جمعیت، هواپیمای موردعلاقه اش را تشویق می‌کرد. نیل آمسترانگ گفت: <این پرتابی کوچک برای یک تکه کاغذ و جهشی بزرگ برای تمام کاغذ هاست. > (اشاره به جمله ی معروف نیل آمسترانگ درباره سفرش به ماه: این گامی کوچک برای یک انسان و جهشی بزرگ برای بشریت است.) (...)

  • کوییدیچ در گذر زمان
    از کوییدیچ در گذر زمان :

    جثه ی کوچک مرغ طلایی به علاوه ی فرزی و چابکی آن در هنگام پرواز و همچنین ذکاوت آن در گریز از چنگ جانوران شکارگر موجب افزایش اعتبار و شهرت جادوگرانی شد که به شکار این پرنده می‌پرداختند. فرشینه ای متعلق به قرن دوازدهم میلادی که در موزه ی کوییدیچ نگهداری می‌شود، گروهی را نشان می‌دهد که به شکار مرغ طلایی می‌روند. … سرانجام در سال 1269 در بازی ای که ... (...)

  • هری پاتر و یادگاران مرگ 2 (2 جلدی)
    از هری پاتر و یادگاران مرگ 2 (2 جلدی) :

    دامبلدور دور شدنش را تماشا می‌کرد و وقتی که تابش نقره فامش به خاموشی گرایید با چشم هایی پر از اشک رویش را به سمت اسنیپ برگرداند و گفت: بعد از این همه سال؟ اسنیپ گفت: تمام مدت. (...)

  • هری پاتر و فرزند نفرین شده
    برای هری پاتر و فرزند نفرین شده نوشت :

    فوق العاده ست و پیشنهادم اینه که بعد از خوندن کتابای هری پاترو دیدن فیلماش این کتابو بخونین که بتونین داستانو بفهمین. و اینکه قابل توجه اونایی که میخوان بخرنش، اینکه کتاب در واقع نمایشنامه ست…!

  • جانوران شگفت‌انگیز و زیستگاه آن‌ها
    برای جانوران شگفت‌انگیز و زیستگاه آن‌ها نوشت :

    فوق العاده ست و پیشنهادم اینه که بعد از خوندن کتابای هری پاترو دیدن فیلماش این کتابو بخونین که بتونین ازش سر در بیارین. فقط تنها بدی ای که داره، اینه که تو ترجمه ی خانم اسلامیه، اسم جانورا ترجمه ی فارسی شده و بایدآوای اسم انگلیسی رو به فارسی می‌نوشتن.

  • قصه‌های بیدل نقال
    برای قصه‌های بیدل نقال نوشت :

    فوق العاده ست و پیشنهادم اینه که بعد از خوندن کتابای هری پاترو دیدن فیلماش این کتابو بخونین که بتونین ازش سر در بیارین.

  • راهنمای ناکامل و نامعتبر هاگوارتز
    برای راهنمای ناکامل و نامعتبر هاگوارتز نوشت :

    کاملا عالیه به خصوص برای پاترهدا (طرفداران هری پاتر) و پیشنهاد می‌کنم که بعد از مطالعه ی مجموعه ی هری پاتر و دیدن فیلمای هری پاتر این کتابو بخونین تا ازش سر در بیارین.

  • هری پاتر و سنگ جادو
    برای هری پاتر و سنگ جادو نوشت :

    خیلی عالیه فقط ترجمه ش افتضاحه و خانم ویدا اسلامیه نباید اسمای معجون‌ها وو جانوران و… ترجمه می‌کردن این کار هم ما پاترهدا رو گیج می‌کنه هم از لحاظ زبان انگلیسی اشتباهه و من نسخه ی انگلیسیش رو هم دارم که این حرفو می‌زنم.