خرمان ذهن او را به روی دنیای هنر، تاریخ و علم گشوده بود. کتاب‌های خانه، درخور کتابخانه‌ی اسکندریه، دنیای او شده بود. هر کتاب دری به روی دنیاهای تازه و اندیشه‌های نو بود. شبی در اواخر اکتبر کنار پنجره‌ی طبقه‌ی دوم نشستیم تا روشنایی‌های دور تبیدابورا تماشا کنیم. مارینا اعتراف کرد که رؤیایش این بوده که نویسنده شود. صندوقچه‌ای پر از داستان‌ها و قصه‌هایی که از نه‌سالگی می‌نوشت داشت. وقتی از او خواستم یکی از آن‌ها را نشانم بدهد مثل این‌که مست باشم نگاهم کرد و در جا جواب داد که حرفش را هم نباید بزنم. با خودم فکر کردم: "این هم چیزی مانند شطرنج است. بگذاریم زمان کارخودش را بکند."