گاهی‌اوقات عشق نیست که یک زن را برمی‌گرداند، بلکه خستگی‌ست، تنهایی‌ست، این‌که دیگر چیزی از انرژی یا پهلوان‌پنبه‌گی‌اش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه که قبل از تنهاشدن، هیچ‌وقت متوجه آن‌ها نشده بود خسته شده. گاهی حتا نه سروصدا، که سکوت او را می‌ترسانَد؛ وقتی بچه کلمهٔ جدیدی به زبان می‌آورَد و کسی نیست تا همراه با او شگفت‌زده شود. گاهی یک زن فقط شاهد زندگی‌اش را می‌خواهد. پس به حفرهٔ عمیق زندگی‌اش خیره می‌شود، آهی می‌کشد، و فکر می‌کند شاید یک سازش اشکالی نداشته باشد. شاید دشواریِ این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. این تصمیمی‌ست که می‌گیرم. عشق یک رژهٔ پیروزی نیست. عشق سرد و ناامیدکننده است، مثل یک صلیبِ شکسته.