اندوهِ من دیواری‌ست محکم در مقابلم. می‌خواهم آن‌را ویران کنم، از آن بالا بروم، یا یکی‌یکی آجرهایش را پایین بیندازم. به تقلا افتاده‌ام که به‌سمت دیگرِ آن برسم تا ببینم چه چیزی در ادامهٔ مسیر انتظارم را می‌کشد. اما دیوار از جایش تکان نمی‌خورد، اجازه نمی‌دهد از آن بالا بروم یا به آجرهایش دست بزنم. فقط می‌گذارد به آن تکیه بدهم، خسته. اندوه چیزی نیست جز یک انتظار دردناک، یک صبر وحشتناک. اندوه نمی‌تواند ویران شود. نمی‌توان از آن بالا رفت، به آن غلبه کرد، یا شکست‌اش داد. فقط می‌توان بیش از آن دوام آورد. برای بقا باید تسلیم دیوار شد.