اصلاً فکر کن که من می‌خواهم این جا گدایی کنم، و یک لانهٔ سگ را هم به عنوان خانهٔ خودم و تو در نظر گرفته‌ام. غیر از این است؟ اگر عشق تو نسبت به من از اعتماد هم آب نمی‌خورد، باز این جای توقع برای من باز است که به تو بگویم: برخیز و بیا. یا تلگراف کن بیایم بیارمت… دیگر چه جوری بخواهم یا بکوشم که تو را مجاب کنم؟
بارها به تو گفته‌ام که من، آن قدر خودخواه نیستم که تو را، حتی به قیمت بی‌خانمانی و بدبختی تو هم که شده باشد به چنگ بیارم، لذت وجودت را بچشم، و بعد هر چه بادا باد!
بارها به تو گفته‌ام که با همهٔ عشق من به تو، اگر روزی دریابم که تو از زندگی کردن با مرد دیگری خوش‌بخت خواهی شد، حتی به چشم‌هایت نگاه نخواهم کرد که ناراحت بشوی؛ و با کمال میل خواهم گذاشت که به دنبال عشقت بروی. (البته خودمانیم: این اندازه‌ها سوپرمن نیستم که هیچ، اگر چنین موردی پیش بیاید جگرت را هم خواهم خورد!) فقط یک "عشق" هست و، یک خواهرش "حسادت"!