شاید همین زودی‌ها بروم زیرِ زمین، آن‌جا که مُرده‌ها می‌روند و شاید روزی سالم و پاک و فارغ از پیچیدگی‌ها و سردرگمی‌های انسانی دوباره از آن‌جا بیرون بیایم، شاید بشوم سرمایِ باد آوریل، یا بخشی از رودی رام‌نشدنی، یا جایی در دور دستِ آبی رنگ جزئی شوم از کمال ابدی یک کوه پُر درخت. یا شاید چیزی کوچکتر، مثلا تکان علفی در یک روز گرم و طاقت‌فرسا شاید هم موجودی پنهان شوم که سرش به کار خودش است. شاید مسئولیت تمام یا بخشی از آن وجود بر دوشم بیفتد. آن تفاوت درک‌ناشدنی‌یی بشوم که غروب را از سحر متمایز می‌کند، بوها و صداها و مناظر ذَوات و کامل و بالغِ روز، هیچ کدام از اینها عاری از دخالت و حضور جاودانه‌ی من نخواهد بود.