خانم رادمنش درب تراس رو به بیرون هل داد و در گوش پسرش که روی صندلی چرخ دار نشسته بود و پشتش به من بود چیزی زمزمه کرد. بعد به من اشاره کرد که به آنها ملحق شوم. من هم وارد تراس شدم. خانم رادمنش صندلی پسرش رو حرکت داد و روبروی من قرار داد. مهرداد مردی بود با پوست گندمگون، موهایی به سیاهی شب، ابروهایی بلند و مردانه که بر جذبه چهره‌اش می‌افزود، چشمانی عسلی رنگ و گیرا با یک نگاه نافذ،ته ریشی هم که روی صورت داشت جذابیت چهره‌اش رو بیشتر می‌کرد، شانه‌هایی پهن و برجسته و با اینکه روی صندلی نشسته بود متوجه بلندی قدش شدم.
دستم رو برای فشردن دستش جلو بردم و گفتم: سلام. من ترانه شکیبا هستم. از دیدنتون خوشحالم.
دستم رو به سردی فشرد و خیلی مختصر گفت: سلام.