نمی‌دانم چند قرن باید بگذرد تا چشم‌های قهوه‌ای‌ات را با نگاه سرد و موهای موج‌دار روشن روی گردن بلندت، فراموش کنم؟ هنوز هم هیچ‌چیز صورتت را فراموش نکرده‌ام. نمی‌دانم تو نخواسته‌ای فراموشت کنم یا همه‌چیز ساخته‌ی ذهن من است؟
می‌گویی: می‌دانستم یک روزی می‌بینمت. یا بهتر است بگویم، منتظر بودم تا… تا ببینمت.
خودت را می‌کشی تا این جمله را بگویی. نه؟ شاید هم عوض شده‌ای.
می‌‌گویی: هیچ چیز عوض نشده.
می‌گویم: مطمئن نباش.
اولین‌بار تو را روی یکی از آن پله‌ها دیدم.
نه. اولین‌بار در کتابخانه دیدی.
می‌خندی.
می‌گویی: نباید می‌رفتم. می‌دانم.
منتظر این اعتراف نبودم. تو عوض شده‌ای. می‌گویم:
شاید هم بهتر بود که من با تو می‌آمدم.
می‌گویی:
واقعاَ این‌طور فکر می‌کنی؟
می‌گویم:
واقعاَ همه‌ی این سال‌ها این‌طور فکر کرده‌ام.
(اردک‌های چاق و مدادهای عاشق)