کتاب سیاه
صبح همان روزی که قرار بود زنش او را ترک کند، در مسیر همیشگی محل کارش روی پلههای شیب باب علی، تا روزنامه جلال اینها را زد زیر بغلش بکهو یاد بچگیهاش افتاد و آن روز گرم تابستانی که با مادر و رویا و مادر رویا روی قایق بودند و توی تنگه بغاز که آن رواننویسش که به رنگ یشم ...
داستان افتادن من از داستانم
در دل این کتاب کوچک دو موضوعی نهفته است که همواره از خیالپردازی در مورد آنها لذت بردهام.
یکی چهره اسرارآمیز تاریخ و دیگری خاطرات دوران کودکی و تحصیلم که در رمانها و متون دیگری که نوشتهام، همیشه به این دو موضوع ارجاع دادهام و هربار نیز درهم آمیختگی این موضوعات را در ذهنم حس کردهام. یعنی وجه کودکانه تاریخ در ...
خانه خاموش
سه نوه، یکی مورخ، یکی انقلابی و دیگری که سودای پولدار شدن در سر دارد، برای دیدار مادربزرگشان به قصبهی جنتحصار در حوالی استانبول میروند و یک هفته را در خانهی پدربزرگشان که هفتاد سال پیش، به دلیل مسائل سیاسی به آنجا تبعید شده بود، میگذرانند. در طول این یک هفته، گذشته و خاطرات نود سالهی مادربزرگ به تدریج زنده ...
خانه خاموش
حس عجیبی وجودم را فراگرفت و لرزه بر اندامم انداخت. نکند همه بیخبر و برای همیشه رفتهاند و من در این خانه تک و تنها ماندهام؟ ترسیدم. باز صدا زدم بلکه ترسم را فراموش کنم، اما آن حس عجیب قویتر شد. انگار هیچ موجودی در دنیا نمانده بود، نه انسان، نه پرنده، نه سگی ولگرد و نه حتی جیرجیرکی. ...
قلعه سفید
زود گرفتند و بردند، مجبورم کردند زانو بزنم. پیش از آنکه سرم را روی کنده بگذارم، یکی را دیدم که انگار از میان درختها پرواز میکرد و میگذشت. حیرت کردم: من بودم، ریشم بلند شده بود و آنجا، بیآنکه پاهایم به زمین بخورد، بیصدا راه میرفتم. خواستم تصویرم را که از میان درختها میگذشت، صدا بزنم؛ صدایم در نیامد، سرم ...