رمان ایرانی

به من بگو لیلی

چند دقیقه روی بوم قدم زد و به اطراف نگاه انداخت. این بالا آرامشش از حیاط هم بیشتر بود. سمت لبه بوم رفت و نگاهش روی ساختمون‌های خلوت اطراف چرخید. گاهی کلاغی روی آنتن‌ها و دور و بر دیش‌ها پرسه می‌زد. به لبه بوم نزدیک‌تر شد. دیواره‌ای که تا زیر کمرش می‌رسید. کف دست‌هاش رو روی دیواره گذاشت و به پایین خم شد. ارتفاع خیلی زیادی نداشت. صدای کلاغ‌ها گاهی سکوت رو می‌شکست. به پایین نگاه کرد... به حیاط... و بیشتر خم شد. اگر همین حالا پایین می‌افتاد چی می‌شد؟ خبر جالبی برای روزنامه‌نگارها بود. زن و شوهری که پسرشون رو کشتند و خودکشی کردند!! ماهان خوشحال می‌شد. دکتر یاوری بدون هیچ رقیبی به پست ریاستش می‌رسید. دانشجوها نفس راحتی می‌کشیدند. یه میراث بزرگ برای فامیل‌های خیلی دور درست می‌شد. کسی بود که ناراحت بشه؟

9786007507308
۱۳۹۶
۷۶۰ صفحه
۵۰۹ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های مهسا زهیری
بی‌مرزی
بی‌مرزی بزرگ‌ترین سیاه‌چاله‌ها از یه ذره شروع می‌شد. از یه ذره کوچیک، مثل یه بار قدم زدن، مثل یه قول از زمان بچگی، مثل یه آرزوی مشترک... مثل یه نگاه پر از تردید... شروع می‌شد و تا همه‌چیز رو توی خودش فرو نمی‌برد، آروم نمی‌گرفت.
فراموش‌آباد
فراموش‌آباد به صدای باد گوش دادم که از لابه‌لای شاخه‌ها می‌وزید؛ از درخت‌هایی که کمی دورتر قد علم کرده بودند. سعی کردم فکرم رو از هر چیزی دور کنم. باید عادت می‌کردم؛ وضع دنیا همین بود... وضع آدم‌ها. انگار همیشه بعد از تموم شدن هر چیزی می‌فهمیدیم خیلی کم بود. بعد از رفتن هر آدمی می‌فهمیدیم خیلی کم بود. بعد از ...
مشاهده تمام رمان های مهسا زهیری
مجموعه‌ها