رمان ایرانی

کفتار

... حلاج، دستش را از دستک ستاند؛ و اهی سرد به سینه انداخت؛ و بی‌آن که مرا بنگرد، گفت: ـ مگر پای در مسیر حسین گذاشتن به همین سادگی است، گفتارجان؟!.... بی‌آن که فرصت بدهد، پاسخی بدهم، آسمان پر از ستاره را نگریست؛ و افزود: حسینی که وارث آدم است، آدم می‌خواهد، نه کفتار!... می‌فهمی؟... نه، کفتار!... با شنیدن کفتار، پیشتم لرزید. سرم را بیخودانه پایین انداختم... ـ آیا کوشیده‌ای قبل از هر کاری، کفتار درونت را بکشی؟... که اگر نکشی!... تنها خودت و مردم را گول زده‌ای... مردم تو را حسینی می‌بینند، اما درست، شبیه یزید عمل می‌کند... بر بلندای تپه به راه افتاد؛ و مرا نیز به دنبال خود کشاند... ـ هر کدام از ما یک کفتار در درونمان داریم، که باید آن را بکشیم؛ والا بهتر است لاف حسین را نزنیم؛ و خودمان را پشت خون حسین پنهان نکنیم... که اگر چنین نکنیم، تنها نان حسین را خورده‌ایم؛ و علم یزید را برداشته‌ایمّ... حلاج به چشم‌هایم خیره شد... ـ شاید، خواهی گفت برای کشتن کفتار درونم، تلاش خواهم کرد... اما، می‌دانی مشکل کجاست؟... منتظر نماند، تا پاسخ بدهم... ـ مشکل تو، مشکل همه‌ی ماست. ما آدم‌های به ظاهر خوب،‌ ما جامعه به ظاهر حسینی، هم نمی‌‌توانیم، از منفعت یزید بودن دست بکشیم؛ و هم دوست داریم، با حسین باشیم. در حالی که جمع شدن حسین و یزید، با هم، غیرممکن است...

افراز
9786003262782
۱۳۹۶
۴۸۶ صفحه
۱۴۹ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های مرتضی فخری
لیلیا
لیلیا ... آن هنگام که افسانه پایان می‌یابد، ننه‌ام به اندازه تمام این کهنه سرزمین، آه کشیدن را آه می‌کشد... ـ آه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه!!!... ... پس کی می‌آید آن اسب سپید، با آن سوار سپیدپوش بخت‌بلندی که بخت دوشیزگان به حسرت دچار این آب و خاک را به وجدی باستانی دچار می‌کند؟... بهتر است صبر کنی لیلیا... و شما که صبر کردن، انار انار ...
مهبوط
مهبوط دخترم فریده می‌گوید: چرا اینقدر می‌نویسی، بابا؟ می‌گویم: تو چرا اینقدر نفس می‌کشی؟ می گوید: اگر نفس نکشم، می‌میرم! می‌گویم: من هم اگر ننویسم...
دشت سوخته
دشت سوخته
30 گاو (به همراه 8 رمان دیگر)
30 گاو (به همراه 8 رمان دیگر) خدایا. مممممممماااااااااغ‌‎غ‌غ‌‎غ‌غ‌غ‌غ‌غ‌‌غ‌‌‎!‌ به سربلندی‌ات، سربلندم کن. مممممممماااااااااغ‌‎غ‌غ‌‎غ‌غ‌غ‌غ‌غ‌‌غ‌‌‎!‌ آن گونه ماغ به گلویم بینداز، که گویی دارم، با تو حرف می‌زنم. مممممممماااااااااغ‌‎غ‌غ‌‎غ‌غ‌غ‌غ‌غ‌‌غ‌‌‎!‌ و آن گونه به لرزه‌ام در بیاور، که گویی داری با من حرف می‌زنی. مممممممماااااااااغ‌‎غ‌غ‌‎غ‌غ‌غ‌غ‌غ‌‌غ‌‌‎!‌ طوری رعشه به تار و پودم بینداز، که گویی می‌بینمت. و آن گونه آرامم ساز،‌ که انگار از تماشایم سیر نمی‌شوی. ...
مشاهده تمام رمان های مرتضی فخری
مجموعه‌ها