رمان ایرانی

بود و نابود

این را در حال عبور از کنار مکانیک گفت. صبر نکرد او بلند شود یا خواهش کند یا تشکر کند یا هر حرف دیگری بزند. در خاکی دوید. مکانیک بهت‌زده و باعجله برخاست. از حواس‌پرتی خودش رنجید و دست به صورتش کشید و چانه‌اش را خاراند. تازه سیاهی کلت را در کمر جوان دید. حدس‌اش درست بود. از آن جوان‌های شبه‌نظامی بود که آن روزها زیاد شده بودند.

سوره مهر
9786000304515
۱۳۹۵
۱۲۸ صفحه
۲۷۶ مشاهده
۰ نقل قول