رمان ایرانی

راز آشکار

رمان راز آشکار روایت زندگی زن سنتی ایرانی با تمام دغدغه‌های آن است زنی که تحت تاثیر آموزه‌های جامعه مذکر تصور می‌کند با فراموش کردن یا فداکردن خود و خواسته‌های خود می‌تواند کانون خانواده را گرم نگه دارد ولی در سفری تشرف‌گون که اغلب در رمان‌های مدرن صورت می‌گیرد به ادراک تازه‌ای از هستی خود می‌رسد و درمی‌یابد که لازم است ابتدا به خود و فردیت و هویت خود توجه کند تا بتواند به خودشناسی برسد پس از آن است که می‌تواند دیگران را بشناسد و جایگاه واقعی خود را در جامعه بیابد. نکته جالب تمهید به آگاهی رسیدن راوی است. او در سفر به پیشنهاد یکی از همراهان وارد بازیی می‌شود که رمز داستان را می‌سازد و اندیشیدن به آن راز عامل بازگشت راوی به‌خود و یافتن خود است. از نکات درخور اعتنا در این رمان نحوه آغاز رمان است که نویسنده اطلاعات مورد نیاز خواننده و دغدغه‌های راوی را مطرح می‌کند تا خواننده با پیش‌آگاهی مناسبی داستان را دنبال کند. اما این کار مانع ایجاد تعلیق در رمان نشده و نویسنده با ایجاد تعلیق‌های متوالی خواننده را با خود تا انتها می‌برد. می‌توان از این رمان آموخت که انسان نباید از روی شواهد ظاهری زود نتیجه‌گیری کند چرا که در جهان امروز نشانه‌ها می‌توانند فریبنده باشند.

9789645506504
۱۳۹۴
۱۹۲ صفحه
۷۸۹ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های افسانه نیک‌پور
فریبانه
فریبانه خوب می‌دانست زن باید سیاست داشته باشد. به قول رویا خانم و خیلی زن‌های دیگر در آرایشگاه، زن‌ها باید همیشه یک مشتشان را بسته نگه دارند. نباید بگذارند مردها از دلشان باخبر بشوند. همین بهمن، کسی که خودش انتخاب کرده بود... بعدها از کجا می‌خواست بفهمد حس واقعی زنش؛ لی‌لی، به او چیست اگر یک مشتش را بسته نگه می‌داشت؟ ...
گاهی برای دیدن چشم‌ها را باید بست
گاهی برای دیدن چشم‌ها را باید بست از خیلی پیش‌ترها به خودم قبولونده بودم که ترس یعنی در انتظار اتفاق ناگواری بودن، چشم به راه دیدن بد، بدتر، بدترین... و در اون لحظه نمی‌خواستم به این فکر کنم که بدتر از بدترین چی می‌تونه باشه... نه، جایی برای ترس نبود...
فردای پس از تنهایی
فردای پس از تنهایی - یه جوری... انگار... این پایینش شاده ولی... بالاش نه! دو نفر بافتنش؟! وقتی مرد ناگهان سرخوشانه خندید به نظر متین آمد صورتش با خنده جوان‌تر می‌شود. مرد، چشم‌هایی نافذ داشت با همان جاذبه خاصی که همه مدیران و مردهای قدرتمند دارند. خنده‌اش هیچ از ترس متین کم نکرد. - آفرین... اما نه! بافنده‌اش دو نفر نبودن. می‌دونی قیمت این ...
می‌بخشم ولی فراموش نمی‌کنم
می‌بخشم ولی فراموش نمی‌کنم از اتاق جهانگیر بیرون آمد. خواست برای آخرین بار گلدان بامبو را آب بدهد، به آشپزخانه رفت. چشمش به تابلو افتاد؛ همان تابلویی که مدت‌ها تنها وسیله ارتباطی میان او و جهانگیر بود. بسته کوچکی پیچیده در کاغذ کادوی زیبایی با روبان سپید زیر تابلو به چشم می‌خورد. با قدم‌هایی لرزان به سوی آن رفت. روی تابلو نوشته شده بود: ...
مشاهده تمام رمان های افسانه نیک‌پور
مجموعه‌ها