رمان ایرانی

باقر سرابی دست در جیب‌هایش فرو کرده و گردن را در یقه اورکت خوابانده بود و چشم به زمین داشت و از این سوی به آن سوی می‌رفت. هرچند سرمای شیراز، 30 سال هم‌پای سرمای بیجار که بام ایران بود، نبود؛ اما هرچه نبود زمستان بود و آن طرف‌ها هم هوا بدجوری سوز داشت و پوست را که می‌سایید، سوزن‌سوزن می‌کرد. اما باقر را چه به این حرف‌ها! پوست چه سوزن‌سوزن شود چه نشود ابرها از آن فراز شکم بیرون داده باشند یا نداده باشند ، شیراز را تا به حال دیده باشد یا ندیده باشد... چه توفیری به حال او داشت.

سوره مهر
9786001758263
۱۳۹۳
۲۷۲ صفحه
۱۴۲ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های نرگس آبیار
افسانه چشمه لاغر مردنی
افسانه چشمه لاغر مردنی هیچ می‌دانید آرزوی چشمه چه بود؟ هر چند که این یک راز است... اما گوشتان را جلو بیاورید: می‌خواست که روزی به دریا برسد...
مشاهده تمام رمان های نرگس آبیار
مجموعه‌ها