۵۷ رمان
نادر ابراهیمی در ۱۴ فروردین سال ۱۳۱۵ در تهران بهدنیا آمد. پدرش عطاءالمُلک ابراهیمی، فرزندِ آجودان حضورقاجار و از نوادگانِ ابراهیم خان ظهیرالدوله، حاکم نامدارِ کرمان در عصر قاجار بود، که رضاشاه پهلوی او را، ضمنِ خلعِ درجه از کرمان به مشکین شهر تبعید نمود، که هنوز قلمستانی به نام او در حومهٔ مشکین شهر وجود دارد (قلمستان عطا) و هنوز فامیل او (ابراهیمیهای کرمان) در شهر و استان کرمان شناخته شده و مشهور هستند. مادرِ نادر ابراهیمی هم از ...
بر جادههای آبی سرخ (بر اساس زندگی میرمهنای دغابی)
سلیمه!
یادت هست که یک بار برایت شعری گفتم؟ و گفتم: «ما اینجا زاده شدیم و اینجا روییدیم، و اینجا با خاک و آب آشنا شدیم، و اینجا دل به عشق سپردیم.
پس، بر ماست که از این آب و این خاک، با تمامی توان خویش حفاظت کنیم.
و بر ماست که تن خاکیمان، همینجا، زیر و زبر همین خاکها، ...
ابوالمشاغل
در روزگار ما این ابدا مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند. مهم این است که ما در خلوتی سرشار از خلوص، خویشتن را چگونه قضاوت میکنیم.
1 قصه معمولی و قدیمی در باب جنایت
محمود، آرام تکیه از قاب در برمیدارد. چشم باز میکند. مبهوت و ناباورانه به سوی جسد میآید. زانو میزند و مینشیند کنار منش. دست پسر مرده را در دست میگیرد و به صورت او نگاه میکند.
مکانهای عمومی
نامه دهم
خانم خیلی خیلی ببخشید اینطوری مینویسم. شما چکار دارید که ما چطوری هستیم. من شرح زندگی ندارم که برای شما بنویسم. ما اگر خیلی بدبخت هستیم در آن دنیا خوشبخت میشویم. پدرم گفت اگر شما چیزی میدهید من نگیرم چون ما گدا نیستیم. من گفتم که جایزه گرفتم اما پدرم گفت نمیخواهد جایزه بگیری. شما دیگر بمن جایزه ندهید. ...
هزارپای سیاه و قصههای صحرا
من عاشق تقی بودم. اسمش را میگذارم عشق؛ اگر عشق، دوست داشتن نباشد، جذب شدن و کشیده شدن باشد؛ چون نمیتوانستم نگاهش نکنم. تا وقتی که دست و پایش را میگرفتند و میبستند و میبردند توی زیرزمین من همانطور با نگاهم میپاییدمش. اسمش را گذاشته بودم عشق، چون برای دیدنش مدرسه نمیرفتم. هیچ کجا نمیرفتم. کیفم را بر میداشتم و ...