رمان ایرانی

مه‌سیما

... مطمئن شدم که ماهان برگشته تهران. یک لحظه دوباره دلم گفت. از این‌که بدون‌ این‌که او را ببینم رفته بود، ناراحت شدم. ولی کاری هم نمی‌توانستم بکنم. نامه‌اش به جای این‌که حالم را بهتر کند ذهنم را مشغول کرد. خواستم به او تلفن کنم. ولی هر چه با خود کلنجار رفتم نتوانستم. با خودم فکر کردم زنگ بزنم چه بگویم. بگویم چرا بدون دیدن من رفتی؟ خنده‌دار بود. من که حتی موقع حرف زدن عادی با او هزار بار رنگ عوض می‌کردم، چطور می‌توانستم اینگونه با او صحبت کنم...

روزگار
9789643743345
۱۳۹۰
۲۲۴ صفحه
۳۸۰ مشاهده
۰ نقل قول