رمان ایرانی

نه تر و نه خشک

پرنده در چشم و خیال کودکی‌ام پرید. بابابزرگ! اسم این پرنده چیست؟ نه تر و نه خشک قصه‌ای دارد. هشت سالم بود. قصه کوتاه بود. هشت جمله، مثل سالهای عمر من. از آن به بعد، پا به پای من دوید. پنجاه سال. مثل پیچک بر درخت. با قصه‌ها آمیخت. مثل شاخه بر درخت. جوانه زد توی ذهن من. و در خیال من رشد کرد.

معین
9789647603201
۱۳۸۴
۱۰۸ صفحه
۱۹۴۱ مشاهده
۰ نقل قول
هوشنگ مرادی کرمانی
صفحه نویسنده هوشنگ مرادی کرمانی
۲۱ رمان هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بی‌تاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان ...
دیگر رمان‌های هوشنگ مرادی کرمانی
تنور و داستان‌های دیگر
تنور و داستان‌های دیگر نگاه کن، ببین خودش را به چه روزی انداخته. همه این‌ها از طمع روزگار است. خوب، مرد، می‌گفتی زنی بیاید برایت نان بپزد. حالا دو تا نان هم مزد دستش را می‌دادی، یا تکه‌ای نان بچه‌اش می‌خورد. بهتر از این بود که این بلا را سر خودت بیاوری و از زمین و آسمان خجالت بکشی.
پلو خورش
پلو خورش هر کدام از بچه‌ها چیزی می‌خواست. خدمتگزار مدرسه رفت و از بقالی رو به روی مدرسه پنیر خرید و نان لواش آورد. چند تا از بچه‌ها گرسنه خوابشان برده بود. بیدارشان هم که کردند چیزی نخوردند. زانوهاشان را تا کردند توی شکمشان و خوابیدند. خانم غصه خورد. و کاری ازش برنمی‌آمد. خانم بچه‌های کوچک را نگاه کرد و تا صبح ...
آب‌انبار
آب‌انبار سر و صدا و جیغ و داد و آواز غمگین پرندگان بازار را پر کرده بود. کودکان بازیگوشانه و شادی‌کنان پرنده‌ها را به یکدیگر و به شیخ نشان می‌دادند و گه‌گاه به دنبال شیخ می‌دویدند: - ببینید، چه زیباست، چه پرهایی، نامش چیست؟ - چه نوکی دارد! - چه گردنی، چه قدبلند، پاهایش، چه پاهایی! - دمش را نگاه کنید، روی زمین می‌کشد. چه ...
شما که غریبه نیستید
شما که غریبه نیستید مار آرام آرام روی تیره پشتم می‌خزد و بالا می‌آید. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. هیچ کاری نمی‌کنم. تسلیمم. مار روی شانه‌هام می‌خزد. آهسته آهسته، یواش یواش، تن لیزش را بالا می‌کشد. سر مثلثی‌اش را روی مهره گردنم می‌گذارد. یکهو داد می‌کشم. داد می‌کشم. کسی تکانم می‌دهد. چشم باز می‌کنم. ده‌ها چشم می‌بینم. چشم‌ها و صورت‌های کوچک و لاغر.
قاشق چای‌خوری
قاشق چای‌خوری استاد، از راهرو، از میان همهمه و سلام سلام دانشجوها، کیف به دست، می‌رفت. دلنشین دوید، راهش را بست، روبه‌رویش ایستاد: - سلام آقای دکتر. - سلام جانم، فرمایش؟ - استاد، شما طوطی خانم یادتان هست؟ استاد نرمه گوشش را با دو انگشت مالاند. چشم تنگ کرد، لب‌هاش را جمع کرد. لب پایین را گذاشت لای دندان‌هاش، کمی فشار داد. ...
مشاهده تمام رمان های هوشنگ مرادی کرمانی
مجموعه‌ها