رمان زندگی واقعی آلخاندرو مایتا، حرکت سیال و پر افتوخیز و چند لایهای است از زندگی مردم عادی، اعضای گروههای سیاسی مبارز، دولتمردان، هنرمندان و. . . در 1 کشور آمریکای لاتین، با همه پیچیدگی و ویژگیهای کشورهای توسعه نیافته و مردم آن.
۲۱ رمان
خورخه ماریو پدرو بارگاس یوسا داستاننویس، مقالهنویس، سیاستمدار و روزنامهنگار اهل پرو است. یوسا یکی از مهمترین رماننویسان و مقالهنویسان معاصر آمریکای جنوبی و از معتبرترین نویسندگان نسل خود است. ماریو بارگاس یوسا بیست ساله بود که اولین داستانش منتشر شد؛ داستان کوتاهی بود به اسم «سر دسته ها» که در یکی از نشریات پایتخت به چاپ رسید. اما راه درازی را در پیش داشت و شاید خودش هم آن قدر جاه طلبی نداشت که روزگاری نامش را در میان ...
ماهی در آب (خاطرات ماریو بارگاس یوسا)
مادرم بازویم را گرفت و مرا از در سرویس ساختمان فرمانداری به خیابان برد. به سمت خاکریز اگیگرن به راه افتادیم.آخرین روزهای 1946 یا نخستین روزهای 1947 بود اما امتحانات مدرسه سالسیان خاتمه یافته بود. من کلاس پنجم را به پایان رسانده بودم و در پیورا تابستان با نور سفید و گرمای خفه کنندهاش از راه میرسید.
مادرم بیآنکه صدایش بلرزد ...
سر دستهها
یوسا این 6 داستان کوتاه را در سال 1959، در سن 23 سالگی نوشت. بسیاری از عناصر این 6 داستان از جمله نام قهرمانان و درونمایههای داستانها و سبک نگارششان در رمانهای بعدی یوسا به اشکال گوناگون بازآفرینی شدهاند. دغدغههای دائمی یوسا: قدرت، خشونت، دوستی و همبستگی در 6 داستان این مجموعه نیز حضوری پررنگ دارد.
سالهای سگی
بارگاس یوسا در سالهای سگی، که در آن، در پرداخت هر رویداد هویت واقعی یکی از آدمهای اصلی را تا لحظه آخر پنهان نگاه میدارد، شعاعهای چند لایه بر واقعیت میتاباند، زیرا معتقد است که رمان به نسبت تعداد سطوح واقعیتی که مطرح میکند بزرگتر و جامعتر ارائه میشود.
وسوسه ناممکن ویکتور هوگو و بینوایان
در بینوایان قضا و قدر آن چیزی نیست که از ناماش بر میآید، یک تصادف، امری پیشبینی نشده و استثنایی، گسست وضعیت عادی، بلکه پدیدهای است دائمی، که مدام در زندگی پر سوناژها مداخله میکند، آن را شکل میبخشد و به سمت نیکبختی یا محنت سوق میدهد. راوی از زمینهچینیهای مرموز قضا و قدر که به کرات رخ میدهند سخن ...
سور بز
اورانیا. پدر و مادر چندان لطفی در حقش نکرده بودند، نامش آدم را به یاد سیارهای در آسمان یا فلزی معدنی میانداخت، به یاد همه چیز مگر زنی بلندبالا و خوشسیما با پوست آفتاب سوخته و چشمهای درشت و سیاه کم و بیش غمگین که از توی آینه به او نگاه میکرد. اورنیا! واقعا که چه اسمی.